يلدا و شعر فروغ


یادداشت ادبی |

 

علي جهانگيري

  خوانش اساطيري و آئيني  شعر«ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» از «فروغ فرخزاد » با تکيه بر آئين « يلدا »

وقتي در مورد اسطوره به ويژه رويکرد شاعران معاصر گفتگو مي کنيم مي توانيم رويکردهاي متفاوتي را شاهد باشيم، مثلا اخوان در خوان هشتم که يک امر اجتماعي را هدف مي‌گيرد، از ريختار اسطوره که رستم و مرگ اوست جدا نمي شود:

پهلوان هفت خوان اکنون

طعمه دام و دهان خوان هشتم بود

 و شاملو در ابراهيم در آتش وقتي مي‌گويد :

 «آه  اسفنديار مغموم

تو را آن به که چشم فرو پوشيده باشي»

ايهام به «چشم فروپوشيدن » باز هم ريختار بيروني و روايت آشناي اسفنديار را هدف مي گيرد.

يا سياوش کسرايي با گرايشات خود در آرش کمانگير، مشخص است به چه چيز اشاره دارد.

خلق چون بحري برآشفته

به جوش آمد

خروشان شد

به موج افتاد

برش بگرفت و مردي چون صدف

 از سينه بيرون داد

او زبان حماسي را براي امر سياسي استفاده مي کند و باز هم روايت و ريختار و بن مايه آرش را حفظ مي کند. مي توانيم بگوئيم همه اين شاعران با نگاه هاي متفاوت به بهره وري از اسطوره در جهت نشان دادن امر اجتماعي و خصوصا سياسي، از روايت اصلي اسطوره جدا نشده اند و صرفا نمادهاي اسطوره را که قابل تفسير هستند، براي نمودِ امر اجتماعي و اکثرا سياسي استفاده کرده اند و نهايتا روايت گران اسطوره اند که ريختار بيروني آن را حفظ مي کنند. اما يک شاعر مي تواند در اين ميان با همه متفاوت باشد و اسطوره را براي تفسيرهستي انسان معاصر به ويژه زن معاصر ايراني به کار بگيرد، در کارهاي اين شاعر کمتر به روايت گري محض مي رسيم و آن هم فروغ فرخزاد است. براي نمونه يک شعر از فروغ را انتخاب مي کنيم و  نگاه اين شاعر به کهن روايتي به نام آيين يلدا يا شب چله را بررسي مي کنيم و در اين رويکرد مي خواهيم دريابيم که چگونه مي توان به بازخوانش و بازتوليد روايت اسطوره اي پرداخت .

اول مي رويم سراغ نمادهاي بيروني يلدا در شعر « ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد»

و اين منم

زني تنها

در آستانه‌ي فصلي سرد

اشاره روشني به ابتداي زمستان در اين شعر هست هم در ابتداي شعر و هم در آنجا که ميگويد:

 زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول ديماه است

من راز فصل‌ها را ميدانم

و حرف لحظه‌ها را ميفهمم

نجات‌دهنده در گور خفته است

پيش از هر چيز بايد خاطرنشان نمود، که چهار بن مايه يلدا که عبارتند از زايش و باروري، اميد و عدالت، تولد ميترا يا ايزد دادگري و ستايش سياهي را به عنوان پايه اين خوانش انتخاب کرده ايم. البته اين شعر را مي توان به گونه هاي ديگر و از دريچه هاي متفاوت خوانش نمود. چهار بار نواختن ساعت که اشاره به چهارمين فصل دارد و به روشني روز اول دي ماه را نام مي برد. و در ادامه به زايش نور يا خورشيد( تولد مهريا ميترا )  در آئين يلدا مي پردازد:

و تکه‌تکه شدن، راز آن وجود متحدي بود

که از حقيرترين ذره‌هايش آفتاب به دنيا آمد

و در ادامه:

من از کجا ميآيم؟

من از کجا ميآيم؟

که اينچنين به بوي شب آغشته‌ام؟

و بسياري از نشانه هاي ديگر که به کهن الگوي يلدا و اين آئين اشاره دارد. بيائيم به گونه ديگري نگاه کنيم، آيا فروغ تنها به روايت گري يلدا مي رسد يا به جستجوي بازخوانش هستي زن معاصر ايراني در پيرنگ يلدا مي گردد؟

مي دانيم که بن مايه هاي يلدا با چند خويشکاري سامان مي گيرد، از جمله آن ها مي توان به آفرينش و زايش، سياهي و نور و اميد و عدالت اشاره داشت. بيائيم به هر کدام از اين بن مايه ها که جان دروني آئين يلداست در شعر فروغ نگاه کنيم. آفرينش و زهدان و مادري و زايش مهر و خورشيد، پيرزن قصه گو، ننه سرما  و مادربزرگ ( ريختار بيروني زمستان و پيرترين فصل سال )

ابوريحان بيروني اول دي را خور روز و روز تولد خورشيد مي داند. در ميترائيسم و کيش مهر ايرانيان کهن نيز به همينگونه است. در تمام شعر فروغ از ابتدا فضاهاي سياه و تلخ موج مي زند اما شاعر به نقطه هاي ديگري هم توجه دارد، نقطه هايي که چرخش به سمت زايش و آفرينش دارند:

- سلام

- سلام

و من به جفت‌گيري گل‌ها ميانديشم.

 در اوج تيرگي و سرما از باروري مي گويد :

در آستانه‌ي فصلي سرد

در محفل عزاي آينه‌ها

و اجتماع سوگوار تجربه‌هاي پريده‌رنگ

و اين غروب بارور شده از دانش سکوت

و اين ها هوشيارانه در کنار هم نشسته اند:

و تکه‌تکه شدن، راز آن وجود متحدي بود

که از حقيرترين ذره‌هايش آفتاب به دنيا آمد

و همين بن مايه يلدايي که به کار تولد و زايش آمده به درون انسان امروز و زن معاصر که شاعر آن را نمايندگي مي کند برده مي شود:

انگار مادرم گريسته بود آنشب

آنشب که من به درد رسيدم و نطفه شکل گرفت

آنشب که من عروس خوشه‌هاي اقاقي شدم

آنشب که اصفهان پر از طنين کاشي آبي بود،

و آنکسي که نيمه‌ي من بود، به درون نطفه‌ي من بازگشته‌بود

و من در آينه ميديدمش،

که مثل آينه پاکيزه بود و روشن بود

زهدان هستي و آفرينش، که زن آن را نمايندگي مي کند در کهن الگوي يلدايي تکرار مي شود. نمونه اش ميوه هاي يلدايي همچون انار و هندوانه که هم اشاره به خورشيد و سرخي دارند و هم اشاره به زادآوري و آفرينش و فروغ به جاي اين ميوه ها که نمادهاي بيروني يلدا هستند اشاره به زن دارد که منشا ذاتي و بن مايه دروني اين کهن الگو است :

تا آن زمان که پنجره‌ي ساعت

گشوده‌شد و آن قناري غمگين چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به آن زن کوچک برخوردم

که چشمهايش، مانند لانه‌هاي خالي سيمرغان بودند

و آنچنان که در تحرک رانهايش ميرفت

گويي بکارت رؤياي پرشکوه مرا

با خود بسوي بستر ميبرد.

اينکه مي گوئيم زن به مثابه زن و فقط زن، چه تاريخي و چه معاصر، ببينيم چه نمونه هايي هر چند تلخ براي آن در اين شعر فروغ نشان داده شده، مثلا  شاخه هايي که گنجشک ها که زبان زندگي هستند بر آن جشن مي گيرند از جنس چيست ؟ شاخه هايي که قرار است ما را به بهار و نور و شادي ببرند :

و جاي پنج شاخه‌ي انگشتهاي تو

که مثل پنج حرف حقيقت بودند

چگونه روي گونه او مانده‌ست.

سکوت چيست، چيست، اي يگانه‌ترين يار؟

سکوت چيست بجز حرف‌هاي ناگفته

من از گفتن ميمانم، اما زبان گنجشکان

زبان زندگي جمله‌هاي جاري جشن طبيعتست.

زبان گنجشکان يعني: بهار، برگ، بهار.

زبان گنجشکان يعني: نسيم، عطر، نسيم.

او زبان زنانه را از لايه هاي دروني تاريخ مردسالار نجات داده و زن را نه به مثابه جنسيت، بلکه به عنوان صدايي شنيدني و به رسميت در آمده به ما مي شنواند، از کهن روايت ها. کهن الگوها فراتر مي رود و با حفظ وفاداري به بن مايه ها در زنانه ترين آئين ايراني، رسميت اين صدا را به ما نشان مي دهد و به رخ مي کشد:

اين کيست اين کسي که بانگ خروسان را

آغاز قلب روز نميداند.

آغاز بوي ناشتايي ميداند.

اين کيست اين کسي که تاج عشق به سر دارد

و در ميان جامه‌هاي عروسي پوسيده‌ست.

يا در جاي ديگر مي گويد :

آنها تمام ساده‌لوحي يک قلب را

با خود به قصر قصه‌ها بردند

و اکنون

ديگر چگونه يک نفر به رقص برخواهد خاست

و گيسوان کودکيش را

در آب‌هاي جاري خواهد ريخت

يکي از درونمايه هاي آئيني يادا ستايش سياهي و ستايش زهدان هستي است . بيائيم به ريشه هاي زيستي همين درونمايه ها برويم .

« آلان يا آمان ها، اقوامي جنگجو از شمال فلات ايران بودند همان ها که يونانيان به آن ها آمازون مي گويند و مشيرالدوله ( پيرنيا ) آن ها را اقوام استپ هاي شمالي قفقاز و آرال  مي داند، آلان ها خصلتي ويژه داشتند، سرکرده آن ها زن بوده، حتي دياکونوف در تاريخ ماد اعتقاد دارد نام زنان آمازون از آلان ها يا آل ها اقتباس شده است، آن ها از شمال سرازير مي شدند و نوزادان دختر را مي دزديدند، و اين احتمال مي رود که کم کم افسانه زني که کودکان را مي ربود اما آن ها را پرورش مي داد، بعنوان يکي از دئوها يا ديوهاي شر در بين مردمان رواج گرفته است، ديوي به نام آل که جاي مادر مي نشيند، به ياد داشته باشيم که ايرانيان کهن تنها براي ايزدان نيکي آئين برگزار نمي کردند، آنان از خشنودي ايزدان پليدي نيز غافل نبودند، عده ي معدودي نيز عقيده دارند که بخشي از آئين يلدا، در خشنودي اين دايگان پنهان در تاريکي بوده است، که معمولا به شکل پيرزناني ژوليده و سپيد موي تصور مي شده اند، که احتمالا  ريختار بيروني تصوير زمستان است، و از همين روي نمادهاي يلدايي هم چون کنجد، انار و هندوانه، از مادرانگي اقتباس مي شده است. باورشان اين بوده که آل ها نوزادان زير چهل روز را مي دزدند، باورشان اين  بوده که زنان چهل روز پس از زايمان پاک مي گردند و تا چهل روز، هم مادر و هم نوزاد در معرض تهديد آل هاي شمالي هستند، يقينا روزگاران کهن و تهديدات طبيعي هم چون سرما و يخبندان و تاثير آن بر زندگي مردمان، اين نگاه را غير قابل اجتناب مي نموده،  نام چله و زنده ماندن کودکان در زمستان، خصوصا در ايام چله هاي دو گانه که اوج سرماست، زمستان را تبديل به ديوي ( آل ) مي نموده که کودک و مادر را به يک سان تهديد مي کرده است.  ننه سرما و قصه گويي مادربزرگ که کهن ترين شکل مادرانگي است مي تواند از همين منشا باشد. از تاريکي زهدان مادر خارج شدن،  و زايش را شروع نور دانستن  را مي توان  يکي از رازورزي هاي آئيني يلدا قلمداد نمود ».

البته ستايش تاريکي در پس از اسلام هم در ما بي سابقه نيست، نمونه اش تلبيس ابليس در عرفان و تصوف ما و قرباني کردن در پيشگاه ايزدان شر و تاريکي در مغان مادي ( اپوش ، پلوتارک ) و در کنر اين ها فراموش نکنيم مرتبه فنا در عرفان ايراني و خانه اول درسلوک ميترايي که خانه کلاغ است :

در سياهي شکوه دارد ماه

چتر سلطان از آن کنند سياه

گر نه سيفور شب سياه شدي

کي سزاوار مهد ماه شدي

هفت رنگست زير هفتو رنگ

نيست بالاتر از سياهي رنگ                                                   

«هفت پيکر نظامي»

«در نظر ايشان يلدا نهايت الوان انوار است که سواد اعظم است. (لمعات عراقي) » قرن 7.

چهره دو گانه ميترا يا مهر را فراموش نکنيم و گفتيم چرا فراموش نکنيم که پيروان مهر در غارها مراسم کيش مهر را برگزار مي کردند و به آن مهراوه و بعدا به محراب تبديل مي شود. فراموش نکنيم در کهن الگوهاي ايراني مهر در يک غار تاريک در کوه البرز  متولد مي شود. حال چهره دو گانه زن را در اساطير استپ هاي شمالي ببينيم (ننه سرما) پيرزالي با موي سپيد که بره را در زير سينه مادر و کودک را در گاهواره خشک مي کند و مادربزرگ قصه گو و چهره دو گانه تاريکي (تاريکي مقدس و تاريکي شوم) دو طريقت بزرگ پيشازرتشتي (ديوسنان و مزديسنان) قرباني کردن به پيشگاه ايزدان تاريکي.

مي دانيم که گاهشماري ايرانيان بر روز استوار است همچون روز خرداد از ماه فروردين، يا روز بهرام از ماه آذر،  در ميان سخنوران بزرگ هيچ کس را نداريم که همانند فردوسي ستايشگر نور باشد و همه مي دانيم که ماننده ترين چيز به اورمزد يا هرمزد نور و پاکي روز است (در آئين زرواني اهورا ايزد روز و اهريمن ايزد شب است و روز اول هر ماه روز هرمزد است، يک پرسش کوچک، چرا فردوسي وقتي به دي ماه مي رسد روز هرمزد نمي گويد:

شب اورمزد آمد و ماه دي (ايهام مرگ هرمز)

زگفتن بياساي و بردار مي

که اشاره به يلدا دارد، پرسش را مي شود جور ديگري هم ديد چرا در ابتداي دي ماه اين شب است که اورمزدي و مقدس و الهي است و تنها شاعري که به غير از فردوسي سويه نيک را براي شب در اين کهن روايت بر مي گزيند فروغ است و در چند جاي اين شعر اين نکته را گوشزد مي کند:

سلام اي شب معصوم!

سلام اي شبي که چشم‌هاي گرگ‌هاي بيابان را

به حفره‌هاي استخواني ايمان و اعتماد بدل ميکني

و در کنار جويبارهاي تو، ارواح بيدها

ارواح مهربان تبرها را ميبويند

باز هم ردپاي تاريخي و اجتماعي زن را مي بينم و شب را به همساني پيکر زنانه هستي مي رساند،  اوست که در کنارش همه آشتي مي شوند، اوست که در جانش نور و تاريکي يگانگي مي گيرند.

سلام اي غرابت تنهائي

اتاق را به تو تسليم ميکنم

چرا که ابرهاي تيره هميشه

پيغمبران آيه‌هاي تازه‌تطهيرند

از درون تيره ترين شب ها، چيزي از جنس تاريکي در کار پاک کردن هستي از زشتي و پليدي است و فروغ در اين برش از شعر، از ريختار بيروني باران و ابرهاي سياه بارور سود مي برد. و در چند جاي ديگر نيز همين ديدگاه را دارد :

سلام اي شب معصوم!

ميان پنجره و ديدن

هميشه فاصله‌ايست.

اميد و عدالت از بن مايه هاي ديگر يلداست زيرا ايزدمهر يا ميترا ايزد دادگري و پيوندهاست. در ادبيات ما شاعران به اين مفهوم اشاره داشته اند. بارزترين آن ها حافظ:

بر دلم گرد ستم هاست خدا را مپسند

که مکدر شود آئينه مهر آئينم

که مهر را در برابر ستم قرار مي دهد. يا آن جا که مي گويد :

خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد

ديو چو بيرون رود فرشته درآيد

صحبت حکام ظلمت شـب يلداست

نور ز خورشيد جوي بو که برآيد

يا در سعدي :

هنوز با همه دردم اميد درمان است

 که آخِري بود آخر، شبانِ يلدا را

اشاره به زايش خورشيد و اميد دارند، همين نگاه را در شعر فروغ هم داريم به ويژه در پايان اين شعر که از درون مرگ به دنبال آفرينش و عشق  و زايش است:

شايد حقيقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان

که زير بارش يکريز برف مدفون شد

و سال ديگر، وقتي بهار

با آسمان پشت پنجره همخوابه ميشود

و در تنش فوران ميکنند

فواره‌هاي سبز ساقه‌هاي سبکبار

شکوفه خواهدداد اي يار، اي يگانه‌ترين يار

ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد …

يا در جاي ديگري باز هم با نماد آفتاب به جستجوي اميد مي رود :

پس آفتاب سرانجام

در يک زمان واحد

بر هر دو قطب نااميد نتابيد.

و اين زن است که چشم به راه عدالت و اميد زهدان هستي را در خويش گرفته است و اميد به زايش خورشيدي ديگر دارد، اميد و چشم به راهي با پرسش هايي به گستره هستي زنانه جهان ما :

آيا دوباره گيسوانم را

در باد شانه خواهم زد؟

آيا دوباره باغچه‌ها را بنفشه خواهم کاشت؟

و شمعداني‌ها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟

آيا دوباره روي ليوان‌ها خواهم رقصيد؟

آيا دوباره زنگ در مرا بسوي انتظار صدا خواهد برد؟

در مورد يلدا و آئين هاي ايراني بسيار مي توان گفت، هر چه هست يلدا از پس هزاران سال که در بيشتر نوشتارها چند هزار سال را ذکر مي کنند، به ما رسيده است و ما نيز به فراخور روزگارخويش، تمثيلي از اين آفتاب و آئينه مي جوئيم .

 

شاعر و پژوهشگر

يلداي 1404