ادبیات


ادبیات |

خاکستر، آخرين دروغ جنگل

دکتر علي چراغي، قم

پاييز که مي‌رسد، جنگل‌هاي هيرکاني رنگي مي‌شوند که انگار خدا خودش نشسته و با دست‌هايش روي هر برگ سايه‌اي از اندوه کشيده باشد. آن روز هم همين‌طور بود؛ آسمان ابري، باراني ريز و پيوسته و مهي که لابه‌لاي تنه‌هاي ستبر بلوط‌ها راه مي‌رفت. امير با قدم‌هايي آرام از شيب جنگل بالا مي‌رفت. دست‌هايش سرد شده بود، اما سردتر از همه چيز، دلش بود.

سه روز بود که خبر آتش‌سوزي منتشر شده بود. همه مي‌دانستند که اين آتش مثل دفعه قبل بي‌دليل نبود. مردم پچ‌پچ مي‌کردند، بعضي‌ها بي‌پروا مي‌گفتند عمدي بوده، اما کسي جرئت نمي‌کرد نام کسي را ببرد. امير نه آتش‌نشان بود و نه کارشناس محيط‌زيست؛ فقط پسري بود که پدرش را همينجا، لابه‌لاي همين درخت‌ها، از دست داده بود. درست ده سال پيش. همان موقعي که بخشي از جنگل در آتش سوخت و پدرش که براي کمک رفته بود، ديگر برنگشت. براي همين بود که هر بار اسم آتش در هيرکاني مي‌آمد، سينه‌اش تنگ مي‌شد.

به اولين سکوي ديدباني که رسيد، باران کمي تندتر شد. از دور بوي خاکِ خيس بلند شده بود، ولي لابه‌لاي آن، هنوز بوي تلخ دود مانده بود؛ بويي که با هيچ باراني پاک نمي‌شد. بالاي سکو، پيرمردي ايستاده بود. لباس باراني سبز پوشيده بود و کلاهش تا روي ابرو پايين آمده بود. وقتي امير نزديک شد، پيرمرد سرش را بلند کرد.

- بازم برگشتي پسر؟     امير لبخند تلخي زد.

- آدم براي بعضي جاها برنمي‌گرده… اصلاً ازشون جدا نمي‌شه.

پيرمرد آهي کشيد.

- اين آتيشا هر سال يه جا رو مي‌گيرن. انگار اين جنگل‌ها محکومن به سوختن.

امير سرش را پايين انداخت.

- يا محکوميم به ياد نگرفتن.

سکو رو به دامنه‌اي بود که چند روز قبل سوخته بود. باران خاکسترها را گل کرده بود. درختاني که نيم‌سوخته بودند هنوز مثل سايه‌هايي سياه ايستاده بودند؛ ايستاده، اما خاموش. جنگل غرورش را از دست نداده بود، اما چيزي در آن شکسته بود.

پيرمرد گفت:

- بعضي‌ها فکر مي‌کنن وقتي بارون بياد، همه‌چي خوب مي‌شه. اما اين خاک، اين درختا… زخم مي‌گيرن پسر. خوب شدنشون سال‌ها طول مي‌کشه.

امير چشمش را به افق دوخت.

- آدم‌ها هم همين‌طورن.

پيرمرد چيزي نگفت. شايد فهميده بود اين حرف از کجا مي‌آيد. شايد هم سال‌ها ديده بود که چگونه جنگل و آدم، هر دو در آتش مي‌سوزند، اما فقط جنگل است که باز مي‌ايستد و دوباره سبز مي‌شود. صداي دورِ کاميوني آمد. امدادگران پايين دامنه در حال جمع‌کردن وسايل بودند. آتش خاموش شده بود، اما همه مي‌دانستند که اين پايان کار نيست. هيرکاني نفس مي‌کشيد؛ زخمي اما زنده.

امير پرسيد:  - شما فکر مي‌کنين دوباره سبز مي‌شه؟

پيرمرد لحظه‌اي مکث کرد.

- درختي که ريشه داره، دير يا زود دوباره جوانه مي‌زنه. اما جنگل فقط با بارون زنده نمي‌مونه؛ با آدم درست هم زنده مي‌مونه. اگه آدم درست نباشه… جنگل تنها مي‌مونه.

امير آرام گفت:

- پدرم هميشه مي‌گفت هر درختي يه سنگرِ بي‌صداست.

پيرمرد لبخند زد.

- حرف حساب زده. کاش آدماي بيشتري اينو مي‌فهميدن.

بادِ خنک پاييزي ميان برگ‌ها پيچيد. صداي خش‌خش‌شان شبيه حرف‌زدن بود، مثل ناله‌اي نرم. باران روي خاکسترهاي تيره مي‌رقصيد و خطوطي روشن مي‌کشيد؛ مثل اميدي نازک، اما واقعي. امير از سکو پايين آمد و تا لبه دامنه رفت. کفشش در گل فرو مي‌رفت و صداي خفيفي مي‌داد. زير پايش خاک هنوز گرم بود؛ نه از آتش، بلکه از جانِ جنگل. احساس کرد قدم گذاشته روي چيزي زنده، چيزي که هنوز اميد دارد.

رو به درختان نيم‌سوخته گفت:

- من نمي‌ذارم دوباره اينجا بسوزه…  حتي اگه تنها باشم.

صدايش در مه گم شد، اما خودش شنيد؛ و کافي بود. پيرمرد از بالا فرياد زد:

-جنگل گوش مي‌ده پسر! هر کي دلش باهاش باشه، صداي اونم مي‌رسه!

امير برگشت. باران کم شده بود. نور کمرنگ خورشيد از لابه‌لاي شاخه‌هاي درختان سالم، راه پيدا کرده بود. انگار آسمان مي‌خواست بگويد که همه چيز تمام نشده. هنوز چيزهايي هست که مي‌شود نجاتشان داد. دست‌هايش را در جيبش فرو برد و نفس عميقي کشيد. بوي خاکِ خيس، بوي زندگي، بوي چيزي که هنوز مي‌خواست ادامه بدهد. فهميد که بايد بماند. بايد کاري بکند؛ نه براي گذشته، بلکه براي آينده‌اي که جنگل حقش بود.

در حالي که از دامنه پايين مي‌رفت، باران دوباره شروع شد؛ آرام، يکنواخت و بخشنده، مثل دستي که روي زخم‌هاي جنگل مي‌کشيد. قطره‌ها روي برگ‌هاي خيس مي‌رقصيدند و هوا بوي تازه‌اي گرفته بود. اما همان لحظه، چيزي توجهش را جلب کرد؛ از ميان شاخه‌هاي نيم‌سوخته، يک نور کوچک و لرزان ديده مي‌شد. اول فکر کرد انعکاس نور خورشيد است، اما هرچه نزديک‌تر رفت، قلبش تندتر زد. نور از ميان انبوه برگ‌ها بيرون زد و در يک چشم‌ به ‌هم ‌زدن، صورت پدرش را ديد؛ همان‌طور که ده سال پيش ديده بود، با همان چهره آرام اما خاک‌آلود، همان نگاه خسته، اما زنده.

پدرش خيلي آهسته گفت: - امير… آتش خاموش نشد. فقط جاشو عوض کرد.

و چهره‌اش در باران محو شد. فقط بوي خاکِ گرمِ تازه‌سوخته باقي ماند. امير سر جايش خشکش زد؛ فهميد آتشِ واقعي همين حالا، درست جايي که هيچ‌کس انتظارش را ندارد، دوباره شروع شده است.                                  21 آذر 1404

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به بهانه 22 آذر سالروز رفتن منصور خورشيدي

کوهنشين شعر حجم

شلاب طبري

منصور خورشيدي 10 خرداد 1329 در روستاي خورشيدکلاي شهرستان گلوگاه متولد و در آذر سال 97 در بابل در گذشته‌ است. سکونت دائمي او گورستان تاريخي خورشيدکلا کنار سيده‌فاطمه ادهمي، (معروف به حوريه‌السادات مرعشي) است.

منصور در ميان سلسله جبال شعر حجم خود قله‌اي بود که زبان و نگاهش با ديگر پارتيزان‌هاي شعر حجم تفاوت داشت.  اگر بنا باشد شباهت زباني او را با شاعر ديگري مثال زد، بيشتر با يدالله رويايي ممکن است.

مي‌ترسم

باران ببارد و

پنج کودک نشسته

در آستانه‌ي در گاه

هيبت هوا را

با شانه‌هاي شکسته

روي نقشه‌ي بي نام

امضا کنند.

طرح مستحکم، دقت در گزينش، بهزيستي کلمات در کنار هم، آرايش بيروني و دروني شعر، از ويژگي‌هاي ممتاز شعر اوست.

هواي آبي امواج

ترانه ي خواب

براي چشم هاي خمار مي خواند

تا برق برخاسته

حسرت بنفشه را

سبز درون سينه بکارد

تا

فکري که بيرون باغچه گام مي زند

راهي باريک تر از ريسمان

سمت آسمان

با سپيدي سر انجام

باز کند

تک‌تک شعرهاي منصور وقتي سرايش مي‌شوند هيچ‌گاه از پرگار ذهن او خارج نمي‌شوند مانند سلسله‌ذهب از ابتدا به انتها مي‌رسند.

مي‌غلتد مرگ سبك

ميان ملحفه‌هاي خاك

مثل نفس

ميان قفس

آن‌گاه شكوه پير

از پلكان تفكر مي‌افتد

با جنون قديمي

سرخ و سياه

وسط گناه

موسيقي شعر جزء جدايي ناپذير از شعر است. شعر در هر مقام و مقال باشد و هر قالبي آن را بپوشاند هيچ‌گاه از موسيقي بي‌نياز نيست. چرا که شعر آراستگي مي‌طلبد مثل عروس راهي زفاف.

همزاد سنگ و

هم‌نشين خزه مي‌شوم

روي مدار نبض

با لذتي از سپيده و ساقه

تا عطر ارغواني پاييز

دريا دريا صدف را

آرام در جانتان بريزد

و حوصله‌ي تنگ تن

روي شانه‌هاي نسيم

دانش افتادن را

ايثار کند

از طول نفس‌ها

نوع ياس فيلسوفانه که شاعرمآب‌ها در اغلاط شعري با آن به آخ و آوخ مي‌افتند هرگز در اشعار او راه ندارد. حتي در ابتلاي او به سرطان نيز، غمي در چهره شعر او پديدار نشد.

او مثل سهراب بود که مي‌گفت:

آه

در ايثار سطح ها چه شکوهي است!

اي سرطان شريف عزلت!

سطح من ارزاني تو باد!

يک نفر آمد

تا عضلات بهشت

دست مرا امتداد داد.

يک نفر آمد که نور صبح مذاهب

در وسط دگمه هاي پيرهنش بود.

از علف خشک آيه هاي قديمي

پنجره مي بافت.

او نه فيلسوف نه کلامي نه جامعه‌شناس نه منجم و حتي نه شاعر بود. او مردي بود که يافته‌هاي جهاني خود را در ظرفي طلايي مي‌ريخت که آن را شعر مي‌نامند.

«جهان روي کدام انگشت

فرزانگي‌ تبار تو را

دايره مي‌زند

که رفت و آمد گهواره

با تبسم کودکانه

از فاصله مي‌افتد

همان دمي که عقربه

روي مدار صفر

نفس تازه مي‌کند

شکوه اين همه نام

با کهن‌ترين تبار

بي ‌اعتبار مي‌‌شود

قانون پريدن را

اگر بداني

يال بلند قله را

که به قاف مي‌‌رسد

بي‌‌بهانه طي مي‌‌کني»

او در نقد شعر دوستان استخوان‌دار و نرم‌تن، شيوه‌ي تهاجمي نداشت. دفتر اشعار را مي‌کاويد چند شعر يا چند  بند خوب را مي‌يافت و زواياي مختلف آن را مي‌گشود، گشودني!

نگاه او به " کلمه" نگاه اصالت بود.

هر کلمه شناسنامه‌اي داشت آنقدر گران‌سنگ که هم‌وزن شاعر بود. مثلا هر کلمه در شعر حافظ همانقدر ارزشمند بود که حافظ ارزش داشت.

پروانه را گاهي/ فکرهاي تو/ در چشم‌هاي من/ گاهي به عصر آفتاب/ مي‌سپارد/ همين پروانه‌ها/ هلاک هوا که مي‌شوند/ گورشان را/ بر شانه‌هاي باد/ بنا مي‌کنند/

مجموعه اشعار:

1380 از فکرهاي با تو انتشارات نيم نگاه

1377 خطابه‌هاي کهنسال کودکي انتشارات خوارزمي

1393 سجاده روي ماه بينداز انتشارات نصيرا

1393 آبي ناگهان انتشارات فصل پنجم

1395 پروانه هاي پراکنده نشر نگاه

 

 

 

به بهانه 25 آذر، زادروز غلامرضا بروسان

غلامرضا بروسان؛ شاعري که مرگ نتوانست صدايش را خاموش کند

مهدي جليلي

 

غلامرضا بروسان، شاعر خراساني و يکي از صداهاي متفاوت دهه‌هاي هفتاد و هشتاد، در 25 آذر 1352 در مشهد به دنيا آمد و تنها 38 سال فرصت داشت تا جهان شاعرانه‌اش را بسازد؛ جهاني که با وجود عمر کوتاهش، همچنان در شعر معاصر ايران زنده است. او در 14 آذر 1390، همراه همسرش الهام اسلامي ـ شاعر ـ و دخترشان، در مسير مشهد به قوچان در يک تصادف جان باخت و تنها پسر خانواده از اين حادثه جان سالم به در برد. پيوند شاعرانه و انساني او با الهام اسلامي، يکي از روايت‌هاي عاشقانه و ناتمام ادبيات معاصر است؛ زوجي که شعر، زندگي و سرنوشتشان در هم تنيده بود.

بروسان از همان نخستين مجموعه‌اش، «احتمال پرنده را گيج مي‌کند» (1378)، نشان داد که صدايي مستقل و تازه است. پس از آن «يک بسته سيگار در تبعيد» (1384) جايگاه او را تثبيت کرد و جوايزي چون «شعر خبرنگاران» را برايش به همراه آورد. آثار ديگر او شامل «به سوي رودخانه استوک» (1385)، «عصاره سوما» (1387)، «عاشقانه‌هاي يک سرباز» (1387)، «مرثيه براي درختي که به پهلو افتاده است» (1388) ـ که جايزه شعر نيما را برايش آورد ـ و مجموعه پسامرگش «در آب‌ها دري باز شد» است. او همچنين گزيده‌هاي مهمي از شعر خراسان و شعر معاصر را گردآوري کرد، از جمله «اسب‌ها روسري نمي‌بندند» که بيش از 600 صفحه است و به يکي از منابع مهم شعر خراسان تبديل شد.

شعر بروسان بر پايه ساده‌نويسيِ دشوار است؛ همان چيزي که خودش «سهلِ ممتنع» مي‌ناميد. زباني شفاف، بي‌پيرايه و نزديک به زندگي روزمره، اما با عمقي که خواننده را غافلگير مي‌کند. او معتقد بود ساده‌نويسي نه تنبلي، بلکه دشواريِ رسيدن به جوهره تجربه انساني است. سيدرضا محمدي، شاعر و منتقد، درباره او گفته است: «ذائقه تازگي، حس غريب، يگانگي با طبيعت و نسبت با آب و خاک و سنگ از ويژگي‌هاي اشعار بروسان است. در شعر او دغدغه‌هاي انساني فراواني وجود دارد؛ از صلح و شکوه و جنگ تا جوانمردي، رفاقت و مهرباني». منتقدان ديگر نيز شعر او را نمونه‌اي از واقع‌گرايي شاعرانه دانسته‌اند؛ شعري که از آسمان فرود مي‌آيد و روي زمين قدم مي‌زند.

نمونه‌هايي از تصويرسازي و جهان شاعرانه او را مي‌توان در سطرهايي ديد که به سرعت در ذهن مي‌نشينند، مانند: 

«هرچه عريان‌تر باشي به آب نزديک‌تري» يا سطوري که جهان او را خلاصه مي‌کند: «بي تو/ خودم را بيابان غريبي احساس مي‌کنم/ که باد را به وحشت مي‌اندازد.» اين سطرها نشان مي‌دهند که چگونه ساده‌ترين اشيا و تجربه‌ها در شعر او به استعاره‌هايي انساني و عاطفي تبديل مي‌شوند.

مرگ ناگهاني بروسان، تنها پايان زندگي يک شاعر نبود؛ وقفه‌اي تلخ در مسيري که مي‌توانست يکي از جريان‌سازترين صداهاي شعر معاصر شود.  به گمانم، عبارت زير از شاعري که نامش را از خاطر برده‌ام، درخورترين سوگسرود درباره بروسان است:

«تو رفتي و شعر، 

قطاري شد که در باران ايستاد.»

اگر متهم به اغراق نشوم بايد بگويم؛ اين سوگ‌سروده، نه فقط مرگ او، بلکه توقف ناگهاني مسيري را تصوير مي‌کند که شعر فارسي هنوز جاي خالي‌اش را حس مي‌کند.

شعري از غلامرضا بروسان:

حرف که مي زني انگار

سوسني در صدايت راه مي‌رود

حرف بزن

 مي‌خواهم صدايت را بشنوم

 تو باغبان صدايت بودي

و خنده‌ات دسته‌ي کبوتران سفيدي

که به يکباره پرواز مي‌کنند

 تورا دوست دارم چون صداي اذان در سپيده دم

چون راهي که به خواب منتهي مي‌شود

تو را دوست دارم چون آخرين بسته سيگاري در تبعيد تو نيستي

و هنوز مورچه‌ها شيار گندم را دوست دارند

و چراغ هواپيما در شب ديده مي‌شود

عزيزم!

هيچ قطاري وقتي گنجشکي را زير مي‌گيرد

 از ريل خارج نمي‌شود

و من گوزني که مي‌خواست

با شاخ‌هايش قطاري را نگه دارد

 

 

 

مثلِ تلاشِ آخرِ دکتر

محدثه عوضپور، گرگان

 

زل مي‌زند آيينه در چشمش 

وَر مي‌رود موچين به ابرويش 

يک شانه‌ماهي صيد کرده که 

امواج را مي‌بلعد از مويش 

 

جاي گزش‌هاي نخيِ موذي 

دورِ لبش را سرخ‌تر کرده 

لب مي‌پرد از صورتش، انگار 

آهويي احساسِ خطر کرده 

 

از پرتگاهِ لاله‌ي گوشش 

برگي بلاتکليف و سرگردان 

در انتخابِ ماندن و رفتن 

با چنگ‌ودندان مانده آويزان 

 

از ساقِ پايش مي‌خزد بالا 

جوراب‌هاي بي‌سرانجامش 

زندانيِ پيراهني وحشي‌ست 

پرهيزکاريِ تنِ رامش 

 

رُژگونه، سيلي مي‌زند محکم 

بر گونه‌هاي آبرو‌دارش 

مانندِ اجدادش پذيرفته‌ست 

سرخاب را با سُوءرفتارش 

 

روي لبش سُر مي‌خورد خونِ 

يک «هيس» کشدارِ غرورآميز 

خط سياهي از لبِ پلکش 

با اشک، خود را کرده حلق‌آويز 

 

اما نمي‌آيد کسي از در 

آيينه و موچين و نخ، دلخور 

ساعت نگاهش مي‌کند غمگين 

مثلِ تلاشِ آخرِ دکتر

 

 

 

چند رباعي از

محمدرضا فولادي،

بندر ترکمن

 

(1)

پرواز، اگر چه بال و پر  مي خواهد؟

گهگاه  به جاي پَر، جگر  مي خواهد

پَر  باز  کن و  صداي  آزادي  باش

هر چند زمانه کور و کر  مي خواهد

 

(2)

وقتي که هوا هم انحصاري باشد

پروازِ  پرنده‌ها  حصاري  باشد

ننگ است که تنها هنرِ  اهل قلم

سالوسي وعرضِ جان نثاري باشد

 

(3)

شاعر نشدي که در خفا، گُم باشي

بايد  که  زبانِ حالِ  مردم  باشي

يک روز نسيم باشي و  روزِ دگر

توفنده شوي، پر از تلاطم  باشي

 

(4)

اظهارِ خضوع و جان نثاري تا کِي؟

انديشهء  باغ  را  اناري تا  کِي؟

اي اهلِ قلم ، قلم فروشي بس نيست؟

در  قالبِ  شعر  پاچه خواري تا کِي؟

 

(5)

اصحاب سخن، سخن فروشي نکنند

در  سايه‌ي  تاک،  باده نوشي  نکنند

ترديد  نکن که تن فروشان حتي

يک  ثانيه هم وطن فروشي نکنند

 

 

 

گوشهي تا خوردهي درد

سميه فخرالدين، گرگان

 

در ميانِ سينه پنهاني و پيدا بيشتر

من تو را مي‌خواستم، اما تو او را بيشتر

 

دانه‌ي اشک است مي‌ريزد به جاي حرفِ دل

گوشه‌ي تا خورده‌ي دردي و حاشا بيشتر

 

با نگاهت گفت‌وگو دارد نگاه پنجره

چشمِ تر را باز کن از قلب شيدا بيشتر

 

خواب و بيداري و لمسِ خانه‌ي پيراهنت

دلخوشي يعني؛ که باشد نقش رويا بيشتر

 

قيل و قال و بحث گاهي پيش مي‌آيد ولي

بر سر آشفتگي‌هاي تو دعوا بيشتر

 

پشتِ‌پا از درد دوري مي‌خورد قلبم اگر

بي‌قرارم کرده‌اي اين پا و آن پا بيشتر

 

توده‌ي ابري شدم در انتهاي يک خيال

سال‌ها باريده‌ام تنها و حالا بيشتر

 

 

 

موجِ موهايت

نازي نصرتي، کردکوي

 

بگذار بگذرد تلخيِ اين روزگارِ تلخ. 

زخم‌هاي گنگ در سينه‌ي ستبرِ تاريخ 

فراموش نشده‌اند. 

 

 

فصلِ فاصله‌ها در من هوار مي‌کشد، 

شانه بر سينه‌ي طاقچه 

خاک مي‌خورد و آرزويي محال 

براي لمس دوباره‌ي موجِ موهايت. 

 

انگار دقيقه‌ها دقيق‌تر مي‌شوند 

براي ترک‌هاي برداشته بر لبانت. 

 

چقدر کند مي‌گذرد لحظه‌هاي پرآشوب 

در مردمکِ چشمانت؛ 

حتي نگاهِ زندگي به تو تغيير مي‌کند 

براي ساختنِ واژه‌ي شعر