کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

          يادداشت

                               دبير صفحه

 

 

آزاده حسيني

«نور ز خورشيد خواه بو که برآيد»

و ما که اميدواريم «پايان شبه سيه سپيد است»؛ چنان سپيد که خورشيدي از هر ذره اش به دنيا مي آيد. به همين دنياي دو دو تا که نمي دانيم بايد چندتا بشود تا دلي دوچار دردي نباشد. و «من اناري را مي کنم دانه به دل مي گويم: خوب بود اين مردم/ دانه هاي دلشان پيدا بود»!

ابتداي ماه آذر فراخوان داستان نويسي «يلداي گلشن مهر»، منتشر شد. سي و دو اثر تا بيستم آذر و حدود پنجاه اثر در مهلت تمديد شده به دستمان رسيد. در اين شماره بعضي آثار را با هم مي خوانيم. برخي از اعضاي اصلي تحريريه کودک و نوجوان گلشن مهر هستند و بعضي دوستان تازه واردند. طبيعي است که نوشته هاي اين رده سني ممکن است تا حدودي الهام گرفته از فيلم و کتاب باشد. اما آنچه پيداست؛ دوستاني مشتاق نوشتن و ايده پردازي هستند با تفکري خلاق که شايد به بيراهه برود، اما شايسته است تا چراغ راهي باشيم در اين دنياي سراسر گاهي ناپيدا.

 

 

دخترِ آواز خوان و ديو عاشق

اميرمحمد عرب

روزي روزگاري در شهري دختر زيبا و خوش صدايي با  خانواده اش زندگي مي‌کرد. هر سال موقع يلدا ديو مي آمد و کنار خانه دختر مي نشست و به آواز زيبايش گوش مي کرد. در اصل ديو انسان بود ولي به خاطر طلسم جادوگر تبديل به ديو شده بود و فقط در شب يلدا مي توانست به صداي دخترک گوش بدهد. ديو که عاشق دختر بود ولي مي دانست که اگر پيش دختر برود، دختر مي ترسد. براي همين فقط به صداي دختر گوش مي‌داد. ولي دختر به خاطر صدايي که داشت، تمام پسرهاي شهر خواستگارش بودند و دختر از بين اين همه پسر زيبا، پولدار و با کمالات، آن پسر را دوست داشت. اين همه سال گذشت و هر سال ديو مي آمد و تا پايان شب به صداي دختر گوش مي داد. تا قبل از اينکه پسر تبديل به ديو شود، به دختر مي گفت: «هميشه آوازت مرا خوشحال و آرام مي‌کند»! براي همين دختر آواز مي خواند. پسرک ديگر طاقت نياورد و سال بعد رفت و به دخترک گفت: «همراه من بيا من نامزدتم»! دختر که تعجب کرده و ترسيده بود، همراهش رفت و پسر به خاطر ثروت زيادي که داشت، دخترک را به قصر خود برد وگفت: «جادوگر مرا طلسم کرده است! کمکم کن تا دوباره بتوانم انسان شوم»! دختر يادش افتاد که مادربزرگش گفته بود، مي تواند با کمک کتابي که مادرش به جا گذاشته بود، فقط در شب يلدا ورد بخواند و تمام حرف هايي را که يادش افتاده بود را به پسر گفت. پسر خوشحال شده بود. ديگر مي توانست زندگي راحتي داشته باشد. جادوگر به خاطر مشکلي که با جد پسر داشت، منتظر بود تا وقتي پسر به دنيا مي آيد، طلسم را اجرا کند. يک سال‌گذشت شب يلداي جديد هر دو سريع رفتند به خانه مادربزرگ و موضوع را گفتند. مادربزرگ گفت: «بايد به ميدون اصلي شهر بريم»! همگي با هم رفتند. به موقع رسيدند. مادربزرگ سريع دست به کار شد. به پسر گفت: «اينجا بنشين»! دور پسر را با گچ يک دايره کشيد. سريع ورد را خواند. پسرک به طور معجزه آسايي طلسمش شکسته شد. همه خوشحال به خانه مادربزرگ رفتند و آنجا جشن گرفتند. چند هفته بعد عروسي، پسر و دختر همه شهر دعوت بودند. وقتي همه داشتند کادو هايشان را به دختر و پسر تحويل مي دادند يک دفعه جادوگر آمد رو به پسر کرد گفت: «مي بينم که تونستي طلسم رو بشکني! اشتباه بزرگي بود که گذاشتم حتي يک روز در سال بتوني از قصر خودت بري بيرون»!

مادربزرگ روبه جادوگر کرد، گفت: «اشتباه بزرگ تو اين بود که در شب يلدا گذاشتي بياد بيرون! تو بعد اين همه سال طلسم کردن، نمي دوني که در شب يلدا طلسم شکن ها طلسم کساني که نياز به شکستن دارند را مي شکنند. ولي من بيشتر مي تونم طلسم بذارم و تا قبل از اينکه تو بفهمي دور تو طلسم کشيدم که ديگه نتوني بيرون بياي»!

دختر و پسر که از اين حرکت مادربزرگ شوکه شده بودند و در عين حال خوشحال؛ جشن بر پا کردند. بعد از مدتي صاحب يک دختر و پسر دوقلو شدند و در خوشي و خوبي زندگي کردند.

 

 

طلوع

فاطيما عقيلي

 

کريستال هاي برف آرام بر بام خانه شکل مي گرفتند و خانه ها مانند فانوسي در دل شب خودنمايي مي کردند. آن شب با تمام شب ‌ها فرق داشت! شب يلدا! زايش نور و اميد! شبي که گرمي دل انسان ها بيشتر از گرماي آتش است.

همه اعضاي خانواده دور کرسي جمع شده اند. غنچه لبخند بر لب تمامي خانواده مهمان شده! البته که شب يلدا و آن شکمو بازي ها! اما نمي شود که از زير قصه هاي پر فراز و فرود مادربزرگ در رفت! ناگزير همه به اميد اتمام داستان دل هايشان را صابون مي زنند! اما درون دل ماهشيد آشوبي به پا بود!

-چرا مادربزرگ صندوقچه داستان را نمي‌آورد ؟ نکند... نکند...

حتي به زبان آوردن چنين سخني به زيان آنان و همگان بود! به راستي صندوقچه مادربزرگ پيوندي بود ميان بلندترين شب سال و زايش روشنايي!

ناگه، مادربزرگ با دستان لرزان و چشماني لبريز پرسش، به آرامي خشکي گلويش را فرو نشاند و گفت: «صندوقچه... صندوقچه داستان هام نيست!... اين غيرممکنه!! من... من پارسال... اونو درست سر.... جاااش گذاشته بودم»!

نگاه هايي سرشار از ترس به هم متصل شدند. همه مي دانستند اگر آن صندوقچه نباشد، طلوعي ديگر هم نيست! ماهشيد ديگر خود را در جشن شب يلدا نمي ديد. بلکه، گويي در آستانه سفري بزرگ، ميان تاريکي و روشنايي بود!

دختر جوان، آرام از جايش برخاست... گامي کوتاه برداشت و با صدايي رسا و مصمم گفت: «اگر صندوقچه داستان ها گم شده، بايد خودم دنبالش برم»!

اما همه مي دانستند دختر جوان از پسش برنمياد!

آخرين صداي تيک تاک: عقربه ها از نيمه شب عبور کردند و ماهشيد آماده ي سفر پر پيچ و خم خود بود! مادرش با آرامش و کمي ترس دستي بر شانه اش کشيد و پرسيد: «مطمئني»؟

ماهشيد نگاهش را چرخاند و با نور اميدي که در چشمانش موج مي زد، گفت: «مطمئنم»! ناگهان ترکي عميق کنار کرسي ظاهر شد.

همه از ديدنش برجايشان ميخکوب شدند! ماهشيد نگاهش را بين اعضاي خانواده اش چرخاند و آخرين کلام که همانا بدورد باشد، به درون نور قدم برداشت. اين دنيا خيلي عجيب بود! گويي قوانين فيزيک و افسانه ها درهم تنيده شده‌ اند! رودي به سرخي لعل و نوري به روشنايي دانه هاي انار از بغل ماهشيد عبور کرد. در دوردست ‌ها کتابخانه کيهاني ديده ميشد که ديوارهايش از نور بودند و داستان هاي مادربزرگ مانند معادلات درخشاني درونش زاييده مي شدند! اما سايه اي عظيم روي سرزمين قرار گرفت! بله! ديو سياهي! ديوي که صندوقچه داستان هاي مادربزرگ را حمل مي کرد! ماهشيد با تمام توانش بانگي سر داد: «آهااااي! ديو تاريکي! اين پايين...يه جايي ميان نور و روشنايي! منو مي بيني»؟!

او با چنان غرشي پاسخ داد که نزديک بود دخترک در گردباد صدايش محو شد! ديو، نگاهش را بر پايين دوخت! دختر را يافت! با صداي وحشتناکش پرسيد: «دنبال چي ميگردي»؟ سپس از ميان دستان نيرومندش صندوقچه را به او نشان داد، با پوزخندي گفت: «هه! دنبال ايني دختر کوچولو»! ديگر خون ماهشيد به جوش آمده بود! او مي دانست براي مبارزه با ديو، نه سلاحي دارد و نه جادو! پس با تمام توان داستان ها را فرياد زد! هر بار که داستاني را تعريف مي کرد، فوتون هاي نوري از دل تاريکي زاده مي شد! ديو احساس ضعف مي کرد.

- «نه داستان هات رو خاموش ميکنم تا هيچ وقت به دستشون نياري»!

ماهشيد، مصمم گفت: «داستان ‌ها هيچ ‌وقت خاموش نميشن! اونا هميشه توي دل آدما باقي مي‌مونن! حتي اگه سال‌ ها بگذره»!

صندوقچه در ياد مادربزرگ شکل گرفت! نه به عنوان يک جعبه خشک و خالي! بلکه به عنوان نمادي از حافظه زنده و طلوع! حال همه باور داشتند، ماهشيد با نامي که ماه و خورشيد را درون خود دارد، نگهبان اين چرخه جاودانه است.

 

 

 

درد و دل هندوانه با انار

ويانا روح افزايي

 

هندونه: و امشب آخرين بازماندگان ما هستيم درسته؟

انار: مثل اينکه همينطوره!

هندونه: وايي انار جان زندگي چقدر زود ميگذره. دوره‌ ما هم تمام شد رفت ديگه کسي به داد ما نمي‌رسه! انار: هنداونه جان خواهر قشنگم همه يک عمري دارن عمر ما هم تا همين يلدا بود. هندونه: ولي خارج از بحث يه چيز بگم پايان زندگي ما خيلي متفاوت و قشنگ مگه نه؟

انار: چطور؟

هندونه: يلدا شبي که کل خانواده دور هم جمع ميشن شاد و خوشحالن، شعرهاي حافظ ميخونن، ميزنن، ميرقصن. ما هم به عنوان تزيين روي ميز يلدايي شون شاهد شادي ها شونيم.

انار: آره به جاي خوبي اشاره کردي درسته که دوره‌ ما داره تموم ميشه ولي شاهد خوشبخت بودن يک خانواده هستيم.

هندونه: دوره‌ ما تمام نميشه دو فصل ديگه دوباره متولد ميشيم.

انار: آره ولي دوباره تا به زندگي جديد عادت کنيم، طول ميکشه.

هندونه: درسته طول مي‌کشه ولي تجربه هاي قشنگي کسب مي کنيم. مثلاً پارسال يلدا يک پدربزرگ براي نوه هايش جشن هاي يلدايي خيلي قديم رو درست کرده بود.

يا دو سال پيش يک خانواده يلداي متفاوتي گرفت تو کوچه شون، سفره‌ خيلي خيلي بزرگ يلدايي چيدن و کسايي که شرايط مالي برگزاري يلدا رو نداشتن، دعوت کردن و با هم جشن گرفتن و...

انار: آره راست ميگي چه تجربه هاي خوبي داريما!

هندونه: ميدوني چيه تازه فهميدم از زندگي خودمون نبايد متشکر باشيم.

انار: آره بايد با اين فکر زندگي کنيم که ما بهترين زندگي دنيا رو داريم.

چون زندگي خيلي قشنگه.

هندونه: اول داشتم حرف الکي ميگفتم، ولي وقتي به حرفام دقت کردم فهميدم کسب کردن تجربه مهم ترين چيزه!

 

 

دعواي هر ساله

آيلين اميري

 

هرساله بيشتر ما يلدا را در کنار خانواده جشن ميگيريم و آن را جزو لحظات خاص براي خود مي دانيم. شبي پر از غذاهاي خوشمزه مثل دسر هندوانه و انار... حرف از ميوه ها شد.

تا حالا فکر کرده ايد که دليل آنکه اين شب بلند است ممکن است به اتفاقاتي بستگي داشته باشد که از آن بي خبريم؟

در زمان هاي قديم دو هندوانه بودند به نام پوپک و پونک در قصري بزرگ زندگي مي کردند که يکي مسئول تغيير فصل ها بود و ديگري شب و روز! روزي از روز هاي پاييز اين دو ميوه با يکديگر بحثي داشتند که کم کم اين بحث به دعوايي بزرگ تبديل شد. پوپک که مسئول تغيير فصل بود، مي گفت: «بايد فصل زمستان را از چهار فصل حذف کنيم، زيرا او علاقه شديدي به پاييز داشت و بر اين باور بود که فصل زمستان مزاحم لذت بردنش از رنگ هاي نارنجي قرمز و... فصل پاييز مي شود.

اما پونک مي دانست اگر چه پوپک به پاييز علاقه دارد، اما دليل بر آن نمي شود که زمستان را حذف کند!

پونک وقت زيادي را صرف صحبت با پوپک کرد و به او گفت که زمستان هم زيبايي هاي خودش را دارد؛ مانند برف و...

اما پوپک زير بار نمي رفت، نمي توانست ميزان علاقه اش را از پاييز کم کند. تا اينکه شب آخر پاييز فرا رسيد در آن شب اين دو برادر به آرامي با يکديگر صحبت مي کنند و تا آنکه پونک توانست پوپک را راضي کند که فصل زمستان را بر گرداند. اما هر ساله چون صحبت آنها کمي بيشتر طول مي کشد؛ پونک يادش مي رود که شب پاييز را به صبح زمستان برساند و در عين حال پوپک از اين وضعيت لذت مي برد.

و اينگونه مي شود که در عين آنکه اين دو هندوانه با يکديگر در مورد زمستان بحث مي کنند؛ ما شبي به ياد ماندني را در آغوش گرم خانواده مي گذرانيم.

 

 

هندونه مهربون

حلما رسولي

خانواده به سمت بازار حرکت کردند، همه شاد و لبخند به لب، آماده براي خريد بودند. از قبل همه چي رو ليست کرده بودند. آجيل، انار، شيريني، هندوانه و... سبد خريد پُر شده بود. يه دور هم چک کردند چيزي از قلم نيفتاده باشه. از فروشگاه اومدن بيرون و رفتن به سمت خونه. بي خبر از اينکه يادشون رفته هندونه بخرن.

ديگه کم کم همه جا خلوت و ساکت شد، فروشگاه هم تعطيل شد. هندونه کوچولوي مهربون قصه ما مطمئن شد که همه رفتن. از فروشگاه زد بيرون، مي دونست هنوز يه شب فرصت داره تا شب يلدا، پس بايد بگرده و يه جايي رو پيدا کنه. اما نمي دونست کجا بره. يه مسيري رو انتخاب کرد و راه افتاد. تو دلش آرزو مي کرد که يه خانواده خوب پيداش کنن و ببرنش خونه بذارن سر سفره يلداشون.

آنقدر راه رفت که صبح شد، ولي خبري نشد. نزديکاي ظهر تو اون کوچه پس کوچه صدايي شنيد، به سمت صدا رفت. دختر بچه رو ديد داره گريه ميکنه. رفت جلو گفت: «چي شده»؟

مامانش گفت: «تشنه اش شده، يه قاچ از خودتو بهش ميدي»؟

هندونه کوچولوي مهربون با لبخند گفت: «بله»! و يه قاچ داد به دختر بچه. اونم شادي کنان با مادرش رفت.

هندونه قصه ما به راه افتاد. سر راهش انار ديد که آخ و واخ ميکرد. بهش کمک کرد. ازش پرسيد: «کجا مي خواستي بري که خودتو از بالا درخت انداختي پايين»؟ گفت: «از درخت نيفتادم، مي خواستم برم اون خونه که ته کوچه ست، پيش خاله نسا که تنهاست، پلاستيک سوراخ شد و افتادم پايين. کمکم مي کني برم اونجا»؟!

هندونه کوچولو گفت: «آره، اما يه شرطي! يه قاچ از منو ببري بدي به خاله نسا»!

انار گفت: «با کمال ميل»!

بعد رسوندن انار و دادن يه قاچ از خودش، دوباره به راهش ادامه داد. ديگه هوا داشت کم کم تاريک ميشد. يه گوشه ايستاد تا کمي استراحت کنه. سلام هندونه کوچولو، چه قرمز و خوشگلي،

کاش يه قاچ ازت داشتيم واسه سفره امشبمون!

نگاه کرد ديد بچه کوچکي کنارش ايستاده،گفت: «بله يه قاچ به شما هم ميدم، تنهايي»؟

-«مامانم رفته دارو بگيره»! يه قاچ به بچه داد و راه افتاد. فقط دو تا قاچ ديگه ازش موند. تو دلش مي گفت: ميشه اين دوتا قاچم بره سر سفره»؟!

-«مادربزرگ! مادربزرگ! نگاه کن! هندونه! هندونه! چه قرمز و خوشگله»!

هندونه کوچولو برگشت سمت صدا ديد پسر کوچولو و مادربزرگش دارن ميان سمتش، خوشحال شد. بالاخره يه خانواده پيدا کرد که ببرنش.

مادربزرگ ازش پرسيد: «هندونه کوچولو! خوشرنگ و زيبا! مهربون! دوست داري با ما بيايي سر سفره يلدا»؟

هندونه کوچولوي مهربون با لبخند گفت: «بله ميام، ماموريت من اين بود که همه رو خوشحال کنم و برم سر سفره يلدا»! هندونه ما با شادي و خوشحالي و زيبايي و آرامش رفت سر سفره يلدا.

 

 

يلدايي پر استرس

سيده ماتيسا حسيني

 

شب تاريکي بود. همه جا خلوت و ساکت بود. نور خونه ها از پنجره ها به بيرون مي تابيد. ما هم داشتيم به خانه مادر بزرگ و پدر بزرگم مي رفتيم تا شب يلدا را با آنها سپري کنيم. مادربزرگم هميشه شب ‌هاي يلدا ما را براي شام به خانه اش دعوت مي ‌کرد. آخ که چقدر خوش مي‌گذشت، يعني امشب مادربزرگ براي شام چي درست کرده؟! در همين فکرها بودم که به مقصد رسيديم. چه بوي خوبي ميومد! بوي خوب قرمه سبزي بود، اما يک بوي عجيبي هم ميومد! فکرررررر کنم بوي کيک کدوباشه. بلهههههههه؟!

مادربزرگم بر خلاف سال هاي ديگر که کدو رو آب ‌پز مي کرد، امسال کيک درست کرد که من هردو مدلشو نمي خورم. بازم بايد اصرارهاي مامان بزرگمو گوش کنم. وقتي رسيديم هنوز کسي نيومده بود، براي همين مامان و بابام ‌گفتند: «ما ميريم بيرون کار داريم. تو همين جا بمون ما برميگرديم». منم با شوق و ذوق رفتم سفره يلدا رو تزئين کنم، که بيست دقيقه بعد زنگ خونه رو زدن. منم که از خدا خواسته رفتم درو باز کنم ديدم مامان و بابام بودند با يک پلاستيک پر خوراکي.

وقتي اومدن بالا من بسته رو گرفتم تا ببينم چي خريدند. هي ميگفتم اي کاش داييم اينا ديرتر بيان. چون اگه اون زماني که مامانم اينا اومدن اينا هم اونجا بودن قبل اينکه من خوراکي ها رو بچينم توي ظرف ‌چيزي نمي‌ ماند.

اما از شانس خوب من زنداييم هنوز آماده نشده بود و زمان زيادي براي چيدن خوراکي ها توي ظرف داشتم. بعد از کارها زنگ زدن وکسي نبود جز داييم اينا.

 

 

هندوانه سخنگو

روجا يوسفي

 

سلام بچه ها من هندوانه سخنگو هستم و مي خواهم براتون از يک شب به ياد ماندني تعريف کنم. من هندوانه شب يلدا هستم. در يلدا من نماد تابستان و خنکي هستم. بچه ها من ميتوانم حرف بزنم. بله، درست شنيديد! بچه ها من هندوانه شب يلداي خانواده کاشاني هستم. خانواده کاشاني از ظهر به خانه پدربزرگ مي روند و آنجا وسايل سفره يلدا را آماده مي کنند، مانند: انار، هندوانه و ژله درست مي کنند، براي سفره اي رنگارنگ. مهم تر از همه لباس يلدايي زيبا مي پوشند. غروب شد و موقع جشن يلدا شد. يوهوووو، هورااااا، سفره پهن شد و با خوراکي هاي خوشمزه مثل حلوا، نوشيدني، انار، هندوانه، موز، نارنگي، خرمالو، پرتقال، شکلات، شيريني تزئين شد. مادربزرگ هم به رسم هر سال براي شام فسنجون درست مي کند. بچه ها بازي مي کنند و به اين طرف و آن طرف مي پرند. بعد از شام پدربزرگ براي همه آنها حافظ مي خواند و يک شب شاد و به ياد ماندني براي آنها درست مي شود.

 

 

خورشيد دير اومد

بهار جام خورشيد

 

در يک روز سرد پاييزي دختر کوچولويي به نام خورشيد در آسمان ها زندگي مي کرد. او دوستي به نام ماه داشت و هميشه سر وقت جاهاشون رو با هم عوض مي کردند. يک روز که مثل هميشه خورشيد کوچولو بايد با ماه جايش را عوض کند؛ خورشيد کوچولو نيامد و ماه نگران شد. با خود گفت: «پس چرا خورشيد نيامد؟! شايد کمي ديرتر بيايد. اما اينطوري که نمي شود! همان لحظه ديد خورشيد داره مياد. ماه با خود فکر کرد و گفت خورشيد يک يا دو ثانيه ديرتر آمده و فردا هم زمستان است. سال هاي قبل هم همين روز و همين ساعت خورشيد دير آمده بود. پس چطور است اين روز را جشن بگيريم و اسمي بگذاريم. برم با خورشيد صحبت کنم و ببينم نظر او چيست! ماه رفت و با خورشيد صحبت کرد و خورشيد با اين حرف موافق بود و گفت: «چطور است که نامي هم براي اين روز بگذاريم؛ مثلا چله»! ماه گفت: «نه! يلدا»! خورشيد گفت: «نه چله»! ابر وقتي ديد خورشيد و ماه با هم بحث دارند؛ رفت و گفت: «اصلا هر دو اسم را رويش مي گذاريم ماه و خورشيد موافقت کردند».

مادر بزرگ گفت: «اينم از داستان شب يلدا»! سارا با کنجکاوي گفت: «مادر جون يعني اسم اين شب را ماه و خورشيد گذاشته اند»؟! مادر بزرگ با خنده گفت: «نه دخترم اين فقط يک داستان بود. اسم اين شب را دانشمندان گذاشته اند. آن شب شب خيلي خوبي بود همه دور هم نشسته بودند و انار و هندوانه و... مي خوردند و مي خنديدند.

 

 

 

زهرا مازندراني

 

در سرزمين حيوانات هدهد دانايي بود که تقويمي ‌داشت و همه اتفاقات را در آن مي‌نوشت؛ تا در سال ‌هاي بعد بتواند همه اتفاقات را براي دوستانش بگويد. يا مثلاً بعضي از اتفاقات را جشن بگيرند. هدهد دانا تقويم را ورق زد و متوجه شد فردا شب، «شب يلدا» است. هدهد دانا، کلاغي را صدا کرد و گفت: «برو به همه خبر بده که فردا شب، «شب يلدا» است. کلاغي از اينکه خبر جديدي براي پخش کردن داشت؛ خوشحال شد و شروع به قارقار  کرد و خبر را به همه دشت رساند.

 خرس بزرگ با صداي کلاغي از خواب بيدار شد و از غار بيرون آمد اما در دستانش انار بود. سنجاب فندق ‌ها را در دهانش پر کرد. از بالاي درخت به پايين آمد و شروع به دويدن به سمت خانه‌ هدهد دانا کرد و همه فندق ‌ها را در ظرف هدهد ريخت.

 روباه با دم نارنجي ‌اش همه شکلات‌ هايي که چند وقت پيش از شنل قرمزي گرفته بود را آورد. کبوترها به دشت گل ‌ها رفتند و گل ‌هاي زيبايي به رنگ قرمز صورتي آوردند. خانم لک لک ميز چوبي را آورد و از همه پروانه‌ هاي رنگارنگ خواست که گرد تا گرد ميز بنشينند و وسايلي که دوستانشان آورده بودند را خيلي زيبا روي ميز گذاشت.

 هدهد دانا خوشحال بود که دوستاني به اين خوبي دارد، دوستاني که به مناسبت بلندترين شب سال براي حفظ دوستي و کنار هم بودن تلاش مي‌کنند.

 گوزن با شاخ ‌هاي بلندش چوب ‌هايي آورد و در حلقه حيوانات گذاشت، آتشي بزرگ درست کرد تا سرماي برف باعث سرد شدن دوستانش نشود.

کرم‌ هاي شب تاب روي شاخه ‌ها آويزان شدند، تا نورشان باعث روشنايي آن شب بلند و تاريک شود. بلبل‌هاي آواز‌خوان شروع به خواندن آواز کردند. همه لذت مي‌بردند. هدهد دانا گلويي صاف کرد و گفت: «امشب بلندترين شب سال است که همان شب يلدا است».

از اينکه با اين همه تلاش با مهر و دوستي و همکاري در کنارجمع شديم، نشانه حفظ دوستي و مهر ما است.

 هدهد مثل هميشه، کتاب بزرگش را از کتابخانه آورد و گفت امشب شب چله است. آغاز چله بزرگ که در شاهنامه آمده است. شروع به خواندن کرد:

چنين بود تا بود گردان سپهر

گهي پر ز درد و گهي پر ز مهر

تو گر باهشي مشمر او را به دوست

کجا دست يابد بدردت پوست

شب اورمزد آمد از ماه دي

ز گفتن بياساي و بردار مي

کنون کار ديهيم بهرام ساز

که در پادشاهي نماند دراز

 

 

 

 سايه هايي که از تاريکي هراس داشتند

ياسمن احمدي

 

مي‌گويند پشتِ پرده نور، جهاني پنهان است؛ جايي که سايه‌ها زندگي مي‌کنند. موجوداتي که قرار بود نماد سکوت و خونسردي باشند؛ ولي در عمل... از تاريکي مي‌ترسند. بيشتر از بچه ‌اي که ديشب فيلم ترسناک ديده!

تا چراغ روشن است، با اعتماد بنفس قدم برمي ‌دارند و قيافه‌ جدي مي‌ گيرند. اما همين ‌که نور خاموش شود، صدايشان به زمزمه ‌هاي لرزان تبديل مي‌شود: «واي نه... دوباره شب شد... يکي چراغا رو روشن کنه، تو رو خدا»! شب يلدا که برسد، رسماً حالت فوق ‌العاده اعلام مي‌کنند. طولاني ‌ترين شب سال برايشان مثل کنکورِ تکراري کابوس ‌وار است. هر سال جلسه‌ اضطراري دارند.

-«دوستان! اين شبِ بي‌ انتها رو چطور دوام بياريم»؟!

-«يه نور مي‌ خواهيم. هر نوري! حتي نورِ گوشيِ قديمي که فقط دو درصد شارژ داره»!

-«پس تنها راه، پيدا کردن نور يلداست»!

جستجوي نور يلدا؛ نور يلدا نوري افسانه ‌اي‌ است. نه شمعي‌ست، نه چراغي، نه حتي فلش موبايلي که از بس عکس گرفتيم داغ شده باشد. مي‌گويند اين نور از خنده‌ آدم‌ها زاده مي‌شود؛

از همان لحظه ‌اي که يکي جوکي تعريف مي‌کند و بقيه بي ‌رحمانه قاه قاه مي‌خندند. براي همين، سايه‌ ها در شب يلدا دور شهر مي ‌چرخند. پشت پنجره ‌ها لانه مي‌کنند و با وقاري که سعي در حفظش دارند، گوش مي‌سپارند: «آيا جايي صداي خنده آمد؟ نور... آنجاست»! آن سال، سايه ‌اي کوچک و کمي کم‌ جرأت به نام «تِلولو» پشت پنجره‌ خانه ‌اي نشست. درون خانه جمعي گرم نشسته بودند؛ انار، هندوانه، قصه، شوخي... همه ‌چيز براي توليد نور يلدا فراهم بود. تا يکي لطيفه ‌اي گفت و جمع قهقهه زد. جرقه ‌اي طلايي از ميان شادي سر برآود... نور يلدا با همان شکوهي که انگار تازه از توي افسانه ‌اي يوناني بيرون پريده باشد. سايه‌ ها مثل بچه ‌هايي که به ‌سمت کيک تولد حمله مي‌کنند، دور نور جمع شدند و براي نخستين ‌بار فهميدند که شب يلدا اگرچه بلند است. اما در روشنايي خنده... ترس کوتاه مي‌شود. از آن شب به بعد، سايه ‌ها آموختند: تا دل آدم‌ها روشن باشد، هيچ شبي، حتي يلدا، جرأت نمي‌کند بيش از حد تاريک باشد.

 

 

 

شبي که انارها روشن شدند

ستاره گودرزي

 

روزي روزگاري؛ جايي در آن زمان هاي دور باغي بود که در ميان آن خانه و در سمت چپش باغ پرتقال و در سمت راستش باغ انار وجود داشت. انارها و پرتقال ها با همديگر دوست بودند و هميشه با هم صحبت مي کردند. روزي پرتقال از انار پرسيد: «اي انار تو که هميشه باهوش و حواس جمع هستي، بگو چرا اينقدر صاحبخانه و کودکانش خوشحال هستند و انگار براي جشني آماده مي شوند؟! آيا تو چيزي مي داني»؟ انار پاسخ داد: «صاحبخانه و کودکانش براي شب يلدا يا همان شب چله آماده مي شوند». پرتقال گفت: «اين ديگر چه جشن و چه مراسمي است»؟ انار پاسخ داد: «از کودکان صاحبخانه شنيده ام. اين جشن براي خداحافظي با پاييز و خوش آمدگويي با زمستان است. پرتقال گفت: «واقعا عجيب است! حالا چيز ديگري هم ميداني»؟ انار پاسخ داد: «مي گويند در آن شب ننه سرما مي آيد که نشانه زمستان است! راستي مي داني من نقش مهمي در آن شب و جشن با شکوه دارم»؟ پرتقال گفت: «مثلا چه نقش مهمي داري»؟ انار گفت: «دانه هاي ياقوتي من يکي از نمادهاي اين شب زيبا است. اما فقط من تنها از ميوه هاي نماد اين جشن نيستم». پرتقال گفت: »ديگر چه ميوه اي نماد اين جشن است»؟ انار پاسخ داد: «هندوانه حالا تو فکرش را بکن من با دانه هاي ياقوتي ام که درخشان هستند و مي درخشند، به همراه هندوانه با آن لبخند زيبا و طعم شيرينش در کنار هم چه بشويم»! پرتقال ناراحت گفت: «حيف من در آن جشن باشکوه نيستم». انار گفت: «چرا هستي تو يکي از ميوه هاي زمستان هستي! پس حتما ميزبانان از تو هم براي پذيرايي استفاده مي کنند». ناگهان صداي صاحبخانه و کودکانش آمد که سبد در دست تقسيم شدند و بعضي ها براي چيدن انار و بعضي ها براي چيدن پرتقال به باغ رفتند. انار به پرتقال گفت: »هردوي ما نمادي از اين جشن زببا و سنت قديمي و گرامي ايران عزيزمان هستيم. صاحبخانه و کودکانش با آن ميوه هاي خوشمزه سفره اي براي شب يلدا درست کردند و براي شب چله آماده شدند.

 

 

اهورا بالاخيلي

 

روزي هندوانه اي دلش مي خواست که يک دوست داشته باشد و سر سفره يلدايي مادربزرگ چشمش به انار خورد. ولي ديد انار زنده نيست. دستش را روي انار گذاشت تا به انار جان بدهد و انار زنده شد. ولي يکي از نوه هاي بازيگوش انار را برداشت و به حياط برد و آن را به ديوار زد و انار ترکيد. هندوانه خيلي خيلي ناراحت شد. براي همين رفت و بند کفشهاي پسرک را به هم گره زد. وقتي پسرک خواست بدود. زمين خورد و افتاد و رفت انار را نجات داد و دانه هاي انار را گرفت در حياط خانه مادربزرگ درخت اناري کاشت تا بتواند دوست هاي زيادي داشته باشد.

 

 

دختر قصه خوان و ديو تاريکي

نازنين زهرا همتي نيا

 

يه دختر تنهاي قصه گو تو اتاقش نشسته بود و داشت در مورد شب يلدا با خودش زمزمه مي‌کرد. ناگهان صدايي اومد. دختر ترسيد، گفت: «اين صداي کيه»؟! و ديو تاريکي گفت: «منم»! دختر قصه گو ترسيده بو. ديو تاريکي گفت: «از من نترس! مي‌خوام کمکت کنم». ديو به دختر قصه‌ گو گفت با خودت چي داري زمزمه مي‌کني بگو تا منم کمکت کنم.

دختر قصه گو گفت: «شب يلدا نزديکه. دارم فکر مي‌کنم که چه کار کنم تا شب يلدا به من و خانواده هايم خوش بگذره»! ديو تاريکي گفت: «شب يلدا»؟! دختر گفت: «آره، شب يلدا»! ديو تاريکي از دختر قصه گو پرسيد: «شب يلدا چه شبيه»؟ دختر قصه گو گفت: «مي ‌خواي برات 

درباره شب يلدا قصه بگم»؟ ديوتاريکي گفت: «آره برام تعريف کن»! دختر قصه گو برايش از شب يلدا گفت: «شبي که همه دور هم جمع ميشن. شب يلدا بزرگترين شب سال است و کوچکترها پيش بزرگترها ميرن و پدربزرگ و مادربزرگ ‌ها قصه ميگن و هر کي يه چيزي ميگيره و در شب يلدا کنارهم تا صبح ميشينن و خوش مي‌گذرونن» يکي انار مي‌گيره، يکي آجيل مياره يکي هندوانه و کلي تنقلات  و چيزهاي ديگه. انار که نشانه روشنايي و برکته و هندوانه‌ نشانه گرمي و روشنايي و آجيل هم نشانه برکت ساله»! ديو تاريکي از شب يلدا خوشش آمده بود. قصه گو دختر فقيري بود و در آن شب خيلي ناراحت بود. ديو به او گفت: «مي‌خواي منم بهت کمک کنم و چيزاي خوبي بخري و تو هم در اون شب کنار خانواده ‌ات شاد باشي»؟! دختر قصه گو گفت: «آره مي‌توني کمکم کني»؟! ديو تاريکي گفت: «آره هرچي دوست داري بگو تا برات تهيه کنم». دختر قصه گو گفت: «دوست دارم يه هندوانه سرخ و شيرين و يک انار سرخ و و آجيل‌ و تنقلات خوب بگيرم و با يک دست لباس زيباي يلدايي تا خانواده منم خوشحال باشند». آن شب دختر با ديو دوست شد و او تمام آرزوهاي دختر را برآورده کرد و آن ديو تاريکي براي دختر قصه‌گو تبديل به ديو روشنايي شد.

 

 

 

انارِ نور

يسري شهواري

 

روزي با مادرم براي خريد شب يلدا، به بازار رفته بوديم تا انار و هندوانه بخريم. چه انارهاي درشت و آبداري! از همين الان براي چشيدن طعمشان هيجان داشتم. بعد از خريد، من با پلاستيک هاي خريد به خانه برگشتم. چون اناري کمي معيوب و ترک خورده بود، آن را داخل سطل زباله انداختم. بي توجهي به ظاهرش برايم آسان بود. چون صبح به باشگاه رفته بودم، پريدم توي تختم تا استراحتي حسابي کنم. تقريباً نيم ساعتي در خواب بودم. بين خواب و بيداري، انگار چند دانه گلوله قرمز به سمتم شليک شد و من با ترس بيدار شدم. سريع چشم هايم را باز کردم. چند دانه انار، شبيه قطره هاي خون خشک شده، روي ملحفه هايم افتاده بودند. با خود گفتم: «چگونه ممکن است چند دانه انار درست روي من فرود بيايند؟» بيدار شدم و به هال رفتم. بله، حدسم درست بود؛ پسرخاله کوچکم، مهرسام سه ساله، همراه مادرم به خانه ما آمده بود. گفتم: «مامان، آخه چرا جلوي مهرسام رو نمي گيري؟ نزديک بود تختم کثيف بشه»! مامان: «او يک بچه است. مگر ما مي توانيم با مهمان دعوا کنيم؟ به چهره معصومش نگاه کن! دلت مي آيد دعوايش کني؟ آهان، راستي دخترم، لطفاً دست هايش را بشور و لباس هايش را عوض کن»!

مهرسام را گرفتم تا دست هايش را بشويم و لباس هايش را عوض کنم. بعد از اتمام کار، نشستم تا انارها را دانه کنم، ولي پوست گرفتن اين ‌همه انار سخت تر از تصور بود. وسط کار، ناگهان حواسم پرت شد. ديدم انارها گرد هم جمع شدند، سينه شان را صاف کردند و نوري لطيف و ضعيف از ميان دانه هايشان به بيرون تابيد. با لحني آرام و حکيمانه گفتند: «سلام. ما شنيده ايم تو به حرف زدن و زنده بودن تمام اشيا اعتقاد داري. درست است»؟ آب دهانم را قورت دادم. ترس و هيجان درهم آميخته بود. با خوشحالي گفتم: «بله، بله»! آنها ادامه دادند: «به داستان زندگي ما گوش کن! سال هاي سال قبل از تولد حضرت آدم، ما در بهشت جاري زندگي مي کرديم. بدين وسيله، پروردگار ما را محافظ نور قرار داد. منشأ نور ما در قلب هاي سفيدرنگ ماست که شب ها نور را بر شما فوران مي‌کنند و صبح ها خوراکي هستيم که مي تواني با لذت آنها را ميل کني. ما حامل برکت هستيم. انسان هاي معمولي وقتي ما را مي کارند، خداوند مهربان چند دانه از بهشت براي ما مي فرستد تا موجب دلگرمي ما باشد. ولي خداوند شاهد است که گاهي انسان هايي به ما رسيدگي نمي کنند. يا ما را تنها به خاطر يک عيب کوچک ظاهري دور مي ريزند. ما ديديم که تو امروز صبح، خواهر بيمارمان را دور انداختي. با اين کار تو دانه بهشتي اش را از دست دادي. تو نمي داني وقتي نهال، يعني مادر ما، باعث رشد و پرورش ما مي شود، ما هم در عوض به او نور مي بخشيم و باعث رشد بهتر چند نهال ديگر هم مي شويم. اما شما انسان ها علاوه بر اينکه ما را مي خوريد و از طعم خوب ما لذت مي بريد، آيا مي دانيد که مفيدترين ميوه دنيا انار است؟ نور و التيامي که ما مي بخشيم مي تواند به قلب شما کمک کند تا حالش خوب شود»! به صحبت هاي آنها گوش دادم و حس گناه تمام وجودم را فرا گرفت. گفتم: «اگر امکان دارد تا فردا صبر کنيد، تکليفم را با خانواده و هم با شما روشن مي کنم»! وقتي مي خواستم بخوابم، همان اناري که دور انداخته بودم، با صدايي ضعيف که گويي از ته سطل زباله مي آمد، زمزمه کرد: «خواهر کوچک من در سطل زباله جان داد، چون پوستم ترک داشت و کسي دوستم نداشت»! فردا صبح، اشک مي ريختم. به خانواده خود گفتم که به اتاق من بيايند و ماجرا را با چشماني پر از اشک تعريف کردم: «همه ما عقلمان به چشممان است. قصد توهين ندارم، ولي من همين ديروز صبح که انار خريديم، يکي از آنها را به خاطر اينکه پوستش ترک داشت، انداختم دور و باعث شدم دانه بهشتي اش را از دست بدهم. من از يک کودک سه ساله به‌خاطر دور ريختن چند دانه انار عصباني شدم، درحاليکه خودم يک انار کامل را دور انداخته بودم. خداوندا، مرا ببخش که نعمت تو را حرام کردم. نگاه کنيد، اين دانه از بهشت است»! مادرم با چهره متفکر و غم آلود، انارهاي اضافه را

با احترام کنار گذاشت. روي آنها برگ و پوشال ريخت و گفت: «ان‌شاءالله عمر با عزت بگيري که به ما گوشزد کردي مراقب نعمت خدا باشيم، مخصوصاً انار که ميوه بهشتي است». و از آن روز به بعد، ديدن يک انار ترک خورده براي ما يادآور وظيفه اي شد که در قبال حفظ نور و نعمت خداوند داشتيم.

 

 

خواب شيرين دخترک

زهرا حسينقلي ارباب

 

روزي بود و روزگاري در باغچه خانه آقا رحمت چند هندوانه بود که يکي از آنها مادر و فرزند بودند و بايد به سرد خانه مي‌رفتند. مادر به يک سردخانه و فرزند به يک سردخانه ديگر رفت. هندوانه از اين جدايي ناراحت بود؛ آنقدر گريه کرد تا خوابش برد چيزي به شب يلدا نمانده بود. آماده شدند. براي فروش هندوانه به يک تره باري آمده بود. مردم مي آمدند و هندوانه مي خريدند. سارا آمد و هندوانه کوچولو را خريد. پدر سارا ورشکست شده بود. نمي توانستند جشن مجللي بر گزار کنند. سارا هندوانه را خريد و به سمت خانه حرکت کرد. ناگهان صدايي آمد: «چرا انقدر ناراحتي؟ اتفاقي افتاده»؟ سارا تعجب کرد. همه جا را نگاه کرد. ولي کسي با او حرف نمي زد. دوباره صدايي آمد: «چرا جواب نميدي»؟ سارا سرش را پايين کرد، ديد هندوانه دهان دارد و صحبت مي‌کند. سارا ماجراي ورشکستگي پدرش را براي او تعريف کرد. هندوانه: «اشکالي ندارد با يک هندوانه هم مي‌توان خوشحال شد»! سارا هندوانه را به خانه برد، با شيريني خانگي که مادرش درست کرد. آنها با همين چيزهاي ساده آن شب شادتر از هميشه بودند. صداي رعد و برق باعث شد. سارا از خواب بيدار شود. سارا همه اين چيز ها را خواب ديد. از مادرش خواست جشن شب يلدا را ساده برگزار کند.

 

 

سيد رضا پارسايي

 

حوالي اواخر پاييز، نزديک پنجره بزرگ اتاق زل زده به درخت باغچه که سوز و سرماي پاييزي هيچ برگي برايش باقي نگذاشته بود. ميوهاي سرخش همچنان ميان سرما از درخت آويزان بودند. ومن با افکاري براي چيدن و چشيدن انارها! با صداي مادرم به خود آمدم: «مهمان داريم بايد انارها را بچيني»! چند شب ديگر شب چله، بزرگترين شب سال، يلدا است. چيدن انارها شروع شد وهمه تحويل مادر شد. انتظارها به پايان خود داشت نزديک ميشد. شب موعود فرا رسيد. خانواده دورهم جمع بوديم با صداي زنگ همسايه هم به جمع ما اضافه شد؛ با يک کتاب حافظ قديمي! خوش و بش ها شروع شد. سفره شام که جمع شد، بساط ميوه و آجيل ميان داستان ها ومثل هاي قديمي داشت پهن ميشد و ديدار نزديکتر. گوش ها به صحبت‌ ها وداستان ها بود و دهان شيرين از انار سرخ. آخر مهماني همه تفالي به حافظ زديم:

اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما

آب روي خوبي از چاه زنخدان شما

عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده

باز گردد يا برآيد چيست فرمان شما

ميکند حافظ دعايي بشنو آميني بگو

روزي  ما باد لعل شکر افشان شما

 

 

 

يلدا با خانواده

آرين زنگي

 

 در آستانه شب يلدا به باغمان مي رويم تا انار بچينيم و به نيازمندان محله کمک مي کنيم. هندوانه ميخريم و براي شب تکه تکه مي کنيم. صبح آن روز خاله ام دسر و کيک درست ميکند. مادربزرگم شام درست ميکند. ما رسم و رسوم خود را داريم و هر شهري هم رسم و رسوم خود را دارد. ما مثلا گاو مي کشيم بين نيازمندان محله تقسيم مي کنيم. لباس مخصوص هم داريم شب که مي شود همه فاميل مي آيند و با هم بازي مي کنيم. پسر خاله ام که با شلوار کوردي مي آيد.

 

 

اسرا مخدومي

 

شب يلدا بود. همه فاميل به خانه مادربزرگ دعوت شده بوديم؛ خاله شيريني آورده بود. دايي با صداي خنده‌اش فضاي خانه را پر کرده بود. بچه‌ ها هم دور سفره مي ‌چرخيدند و سراغ انار و آجيل و هندوانه را مي‌گرفتند. خانه گرم و پرنور بود. روي ميز انار چيده شده بود و بوي چاي تازه همه جا پيچيده بود. من کنار پنجره ايستاده بودم و به آسمان نگاه مي‌کردم.  شب خيلي طولاني به نظر مي‌رسيد. با خودم گفتم: «يلدا يعني چي؟ چرا اين شب رو جشن مي‌گيريم؟ چرا هندوانه سرد رو وسط زمستان مي‌خوريم»؟ مادربزرگ لبخند زد و گفت: «يلدا يعني بلندترين شب سال قديمي‌ها مي‌گفتند، اين شب تولد خورشيده براي همين ميوه‌ هاي سرخ مي‌خوردند تا شادي و سلامتي بياد. از فردا روزها کم کم بلندتر مي‌شن و روشن‌ تر»!

دايي عقل کل هم که داشت به گفتگوي ما گوش مي‌کرد، گفت: «اسرا جان! يلدا يه واژه قديمي به معني زايش يا تولده و ايراني‌ ها از هزاران سال پيش اين شب رو جشن مي گرفتن، چون بعد از اون، روزها بلندتر مي‌شن! براي همين يلدا نماد اميد و روشنايي بعد از تاريکي است. قديمي ‌ها باور داشتند اگر در شب يلدا ميوه ‌هاي تابستاني مثل هندوانه بخورند از بيماري و سرما در امان مي‌مانند. از نظر علمي هم هندوانه و انار باعث ويتامين و انرژي مي‌ شود که بدن بهشون نياز داره»! بعد از اينکه مادربزرگ و دايي جواب سوال ‌ها را دادند، همه به هم لبخند زديم. خاله ام گفت: «اسراي متفکر! ميشه ما يه جا بريم و تو سوال نپرسي! خواهر بيچاره من هرجا ميره تو بايد سوال بپرسي»؟! دايي گفت: «خيلي دلشم بخواد دختر به اين خوبي داره»! بعدش خنديديم و فال حافظ گرفتيم و من براي همه شاهنامه فردوسي داستان کهن ايران قشنگمان را اجرا کردم. حالا ديگر همه نماد همدلي و اميد و حال خوب را کنار هم ياد گرفتيم.