نهايت بکر
شعر و ادب |
ناهيد احمد پناه
اينجا
در اين نهايت خلوت بکر
تنها نشستهام
زيباتر از اين لحظه کجاي دنيا ميتوانم بيابم!
اينجا که فوج فوج فلامينگوها پر ميکشند و کمي آنسوتر باز بر آب مينشينند.
چشم و گوش و جانم تماما طبيعت بيآلايش بکر اينجا شده،
يکي و غرق و خود طبيعتم همين حالا.
اما صداها جدايم ميکنند.
از راننده خودرويي که تازه رسيده ميخواهم صداي آهنگ را کم و يا خاموش کند تا صداي فرياد و هياهوي فلامينگوها را بشنوم و ثبت کنم.
ميگويد چشم.
تا حالا نشده پاسخي جز اين بشنوم.
زود به نقطهي ادراک ميرسند، شايد دوچرخه، شايد لباس و کلاه ورزشي، شايد انعکاس روح پرواز مهاجران در صدايم به او اطمينان ميدهد.
از ماشين پياده ميشود و ميايستد به تماشا.
ميپرسد مگر صدا هم دارند؟
ميگويم اگر سکوت و تامل کنيد بله، و پروازشان را خواهيد ديد.
با تعجب بيشتر ميگويد تا بهحال پروازشان را نديدهام.
کمي بعد با انگشت پرواز در آسمان را نشانش ميدهم.
خوب ميدانم که اينجا يک پايان نانوشته دارد رقم ميخورد.
و من ميخواهم کنارش بمانم
تا پايان اين داستان صورتي،
تو هم با من بمان.
نويسنده