طباطبايي و سروش؛ دو راه در بنبست سياست
یادداشت |
صادق مکتبي
جواد طباطبايي و عبدالکريم سروش، هر دو متولد آذر 1324، تنها دو روز با يکديگر فاصله سني دارند؛ طباطبايي متولد 23 آذر در تبريز و سروش متولد 25 آذر در تهران. اين نزديکي تقويمي اما به هيچوجه به نزديکي فکري منجر نشد. يکي از دل فلسفه سياسي و تاريخ انديشه، به «مسئله ايران» و بحران دولت ميانديشد و ديگري از درون الهيات و فلسفه دين، به نسبت ايمان، آزادي و دموکراسي ميپردازد. مقايسه اين دو متفکر، در واقع مقايسه دو روايت متفاوت از ريشههاي بحران سياست در ايران معاصر است.
جواد طباطبايي، استاد فلسفه سياسي و نظريهپرداز «انحطاط انديشه سياسي در ايران» بود. پروژه فکري او بر يک پرسش بنيادين استوار است: چرا ايران، برخلاف اروپا، نتوانست سنتي پايدار از انديشه سياسي مدرن و دولت ملي توليد کند؟ پاسخ طباطبايي، تاريخي است. او معتقد است از دورهاي مشخص به بعد، پيوند ميان قدرت سياسي و انديشه عقلاني در ايران گسسته شد و نتيجه آن، دولتي ناپايدار، قانونگريز و جامعهاي فاقد عقلانيت سياسي بود.
در نگاه طباطبايي، دين و فقه ـ دستکم در شکل تاريخيشان در ايران ـ توانايي توليد مفاهيمي چون حاکميت قانون، دولت مدرن و حقوق شهروندي را ندارند. از همينرو او نهتنها منتقد حکومت ديني، بلکه منتقد روشنفکري ديني نيز هست و آن را ادامه همان بنبست تاريخي ميداند. سياست، از نظر او، نه عرصه اخلاق است و نه ايمان؛ بلکه حوزه نهادها، قانون عرفي و دولت ملي است. به همين دليل، طباطبايي به نوعي به سکولاريسم و دولتمقتدر باور دارد و دموکراسي را تنها در چارچوب يک دولت مقتدر و قانونمند ممکن ميداند.
در مقابل، عبدالکريم سروش، از دل تجربه ديني و فلسفه علم به سياست رسيده است. مسئله محوري او نه دولت، بلکه انسان ديندار در جهان مدرن است. سروش با طرح نظريههايي مانند «قبض و بسط تئوريک شريعت»، ميان دين بهمثابه حقيقت قدسي و فهم انسان از دين تمايز قائل ميشود. اين تمايز، بنيان نقد او به حکومت ديني است؛ چرا که به باور او، وقتي قرائت انساني از دين به قانون و قدرت تبديل شود، هم دين آسيب ميبيند و هم آزادي انسان.
ديدگاه سياسي سروش، آشکارا به دموکراسي ليبرال، حقوق بشر و آزادي وجدان گرايش دارد. او سياست را بدون اخلاق و آزادي فردي، تهي و خطرناک ميداند. برخلاف طباطبايي که به نهاد دولت اولويت ميدهد، سروش بر جامعه مدني، تکثر، حق انتخاب و مسئوليت اخلاقي فرد تأکيد ميکند. سکولاريسم او نه حذف دين از عرصه عمومي، بلکه نفي اجبار ديني در قدرت سياسي است؛ سکولاريسمي نرم که با دينداري فردي سازگار است.
تفاوت اين دو متفکر، در نهايت تفاوت دو نگاه به بحران ايران است. طباطبايي بحران را «بحران دولت و انديشه سياسي» ميبيند و راهحل را در بازسازي سنت عقلاني سياست و دولت ملي جستوجو ميکند. سروش بحران را «بحران نسبت دين، قدرت و آزادي» ميداند و بر اصلاح فهم ديني و گسترش آزاديهاي فردي تأکيد دارد. يکي به تاريخ و نهادها تکيه ميکند، ديگري به اخلاق و وجدان انسان.
اين دو روايت، هرچند در نقد حکومت ديني به هم ميرسند، اما در مسير آينده از هم جدا ميشوند: طباطبايي به سياستي سکولار، دولتمحور و نخبهگرا ميانديشد و سروش به سياستي دموکراتيک، اخلاقي و انسانمحور. فهم اين تمايز، براي تحليل وضعيت امروز ايران ضروري است؛ چرا که هنوز سياست ايراني ميان اين دو افق فکري در نوسان است.