ادبیات


ادبیات |

جريان شعر شمال

و شب شعر انار

 

همگرايي مسئله مهمي است و همگرايي انجمن‌هاي ادبي، براي ادبيات بسيار مبارک. «جريان شعر شمال» هم، تقريباً 6 سال پيش بر همين اساس شکل گرفت. هم اصل موضوع و هم عنوان آن را حامد رضائي از دامغان پيشنهاد داد و ارديبهشت 1398، گروه تلگرامي آن هم ايجاد شد. دو همايش خوب در دامغان که با حضور شاعراني از گلستان، مازندران، تهران، البرز، قزوين و سمنان برگزار شد که دومين آن امسال با حضور محمود دولت‌آبادي در سالن لب به لب يک‌هزار نفري بود. «شب شعر انار» هم در ادامه همين همگرايي و همين جريان است. در فرصتي بهتر درباره کارکرد جريان شعر شمال خواهم نوشت. شعرهايي که مي‌خوانيد آنهايي است که در اين شب شعر خوانده شده و از قلم‌افتاده‌ها را در شماره بعدي منتشر خواهيم کرد.

 

 

غم را در آغوشم کشيدم

مينا سراواني، گنبد کاووس

 

با زندگي، بالا و پايين‌هاش سر کردم

غم را در آغوشم کشيدم خشک و تر کردم

نگذاشتم سرما بگيرد دودمانم را

داغ درون سينه‌ام را شعله‌ور کردم

تا سنگ مي‌پاشيد سمتم دوست يا دشمن

نان و نمک را بين‌مان هر جا سپر کردم

چون چشمِ رودي، مست از سبزي جنگل‌ها

بي‌ادعا از بين آدم‌ها گذر کردم

گاهي نفهميدم کجاي زندگي هستم

گاهي نفهميدم چرا جايي خطر کردم

لطفي اگر ديدم فراموشش نمي‌کردم

بي منت اما لطف‌ها را سر به سر کردم

عمري رفيق راه سختِ دوستان بودم

با اينکه در اين جاده تنهايي سفر کردم

تنها براي صلح جنگيدم به هر ميدان

تنها براي صلح از جنگي حذر کردم

هر جا که ديدم ايستادن را کم آوردم

در آينه تصويرِ خود را بيشتر کردم

سخت است فردا را ببيني بي هر امّيدي

شايد نداني سال‌ها شق‌القمر کردم

روزي اگر از من شنيدي دوستت دارم

همچون هنرمندي قَدَر، قطعا هنر کردم

 

 

 

 

غم کِشدار خيالت

ريحانه دانشدوست، گرگان

 

در تماميتم اندوهِ مصيبت باري‌ست

که جَهان با همه‌ي وسعتِ خود، تکراري‌ست

 

رو به آيينه‌ام و در نفَسش مي‌بينم

زني از جنس خودم، در پيِ خودْآزاري‌ست

 

زني از جنس خودم يخ‌زده و در قلبَش

چند بانوي مصيبت‌زده‌ي قاجاريست

 

سال‌ها بر لبه‌ي تيغم و در من جمع‌اند

زخم‌هايي که به يُمن تو هميشه کاري‌ست

 

آه اي نقطه يِ پرگار من از دور برقص

که در اين معرکه، رقصيدنمان اجباري‌ست

و زمين بيشتر از من به تو دل خواهد بَست

و زمان سخت‌تر از کوه درونم جاري‌ست

 

دود مي‌بلعم و با چشمِ خودم مي‌بينم

حاصلِ زندگي‌ام در تهِ جاسيگاري‌ست

 

من پس از رد شدن از دلهره ها فهميدم

عاشقي سخت‌تر از آنچه که مي‌پنداري‌ست

....

و زمين بيشتر از من به تو دل خواهد بست

مثل يک لوتي عصيانگر و بي مذهب و مَست

 

کاش وقتي که بدونِ تو مرورم مي‌کرد

در همان نطفه مرا زنده به گورم مي‌کرد

 

من که در سايه‌ي پنهانِ تو تکثير شدم

زودتر از همه يِ حادثه ها دير شدم

 

دير نه... نقطه‌ي نامرئيِ اين پايانم

تا ابد در تنِ اين آينه، جا مي‌مانم

 

رو به آيينه‌ام و در نفَسش مي‌شکنم

اين منم، آه منم... آه منم... آه منم...

 

وزن رنجور مرا در رگِ خود جاري کُن

فَعَلاتُن، فَعَلاتُن، فَعَلاتُن، فَعَلُن

 

من که به زخم پر و بال خودم مفتخرم

به تَرک خوردنِ احوالِ خودم مفتخرم

 

پاسخم به غم کِشدار خيالت آري‌ست

عاشقي سخت‌تر از آنچه که مي‌پنداري‌ست...

 

 

 

شامِ آخر

سوده ممشلي، گنبد کاووس

 

فکر کن فصلِ ديگري هم هست!

رقصِ باد و صنوبري هم هست

شُعله از سرکشي به شب مسپار!

قصه را شامِ آخري هم هست!

مي‌روم دستِ خالي از اين عشق

گرچه در پشت خنجري هم هست

آتش افروختي بسوزاني

آتشَت را سمندري هم هست

سرخي واژه‌ها پسندت نيست؟

صبر کن! سبزيِ سري هم هست!

عشق! ويران‌سراي وهمْ‌آلود!

غيرِ من زودْباوري هم هست؟!

با «تو» آغازِ پُر جنوني بود

بي «تو» پايانِ بهتري هم هست....

 

 

عصر حجر

محدثه عوضپور، گرگان

 

بيا با هم بريم عصر حجر با

يه ماشين زمان و برنگرديم

من و تو صاحب يه غار کوچيک

بشيم از اين جهان و بر نگرديم

 

به تاريخي که انسان لال بوده

فقط لب بوده و لب بوده و لب

دويده عشق رو بي هيچ حرفي

مث اسباي وحشي صبح تا شب

 

به تاريخي که انسان خلق مي‌کرد

خداي مهربوني از دل سنگ

خداي هرکسي مال خودش بود

بدون ترس يا تهديد يا جنگ

 

بريم عصر حجر، جايي که وقتي

نبودم هم قدم با روزگارت

يه قلوه‌سنگ بندازي به سمتم

به جا حرفاي تند و طعنه‌دارت

 

اَصَن ول کن بيا با عاج ماموت

براي غارمون يه در بسازيم

يه تخت سنگي و محکم يه گوشه

واسه خواباي راحت‌تر بسازيم

 

تو مي‌ري صُب تا شب با تيرکمونت

منو با رفتنت هي حرص مي‌دي

تموم زندگيت جنگ و شکاره

هميشه بوي گرگ و خرس مي‌دي

 

منم برگشتم از يه دشت سوسن

پَر قرقاولْ آويزون به گوشم

مي‌خوام که يه گُل بابونه باشم

برات، بَرگاي نازک‌تر بپوشم

 

خزيده انتظارت دور بغضم

شبيه جفت‌گيري دوتا مار

براي اين‌که دردم رو بفهمي

کشيدم زخم آهويي روو ديوار

 

يه آهو که دوتا چشم سياهش

به عاج محکم ماموت خيره‌س

چنان خون جاريه از جاي زخمش

که تختِ خالي ما، يه جزيره‌س

 

تو برمي‌گردي و موج عرق، باز

گرفته خشکي موهاتو از من

به کوه گُل توو دستات خيره مي‌شم

که پنهون کرده بازوهاتو از من

 

 

هزار حرف دهانبسته

شيرين جاودان، گنبد کاووس

 

هرات‌! شهر جدا مانده، پس از معاهده‌ي پاريس

رفيق خاور دوري و، نماد دشمني ابليس

تنت تماميت ارضي، دل تو خانه‌ي اجدادي

اسير دست دو بيگانه، وطن نه راهبه‌ي قديس

‌هزار حرف دهان‌بسته، که مانده روي دل زخمي

نهاده روي لبش انگشت، به معني خفه‌خون و هيس

تن تو لاله‌ي گلگون است، ميان شعر غريبانه

شبيه ارث به جا مانده، درون پيکر يک تنديس

چه سرنوشت غم‌انگيزي، پس از تجاوز قانوني!

به هر چه باکره قبل از مرگ، وطن نه! دخترک چِل‌گيس

 

 

 

مزرعه‌‌ي کوچک حنا

محسن خسروي کتولي، عليآباد کتول

 

چقدر بي تو در اين شعر دست و پا بزنم

خدا نخواست که حتّي تو را صدا بزنم

در اين غروبِ غم انگيزِ بي تفاوتِ شهر

بگو که بعدِ تو زنگِ درِ که را بزنم؟

چگونه از تو نگويم؟ سکوت ممکن نيست

بگو که حرف تو را با که در کجا بزنم؟

چه خوب مي شد اگر اين زمانه بگذارد

که رنگِ چشمِ تو را روي ماجرا بزنم

سوارِ اسبِ تخيّل به سوي کودکي‌ام

سري به مزرعه‌‌ي کوچک حنا بزنم

چقدر حرف براي توداشتم؛ افسوس

مفاعلن فعلاتن نخواست تا بزنم

 

 

لب سرخ انار

عبدالعلي دماوندي، گرگان

رفت پاييز دل‌انگيز و قشنگ

پاک شد آن پرده‌ي هفتاد رنگ

خنده آمد بر لب سرخ انار

گشت خونين و دلش شد تنگ تنگ

آفتاب دي شده کم رنگ و تار

نور و ظلمت آمده با هم به جنگ

فصل سرما و زمستان شد پديد

دامن صحرا سپيد ِ بوم رنگ

عشق‌بازي در شب يلدا خوش است

مطربا مستانه زن بر عود و چنگ

 

 

 

بيماه

مريم محمديخو، کرج

 

ذکر خيرت شد، به هم خوردم، سخن کوتاه شد

هر چه سر بر شانه‌ي شعرم نهادم، آه شد

اين که شايد بگذري يک روز از تقويم من

آرزويي بود و ديگر نيست، سيصدماه شد

هر کجا پا مي‌گذاري، تربتش مُهر من است

جاي جاي قلب من، خاکش عبادتگاه شد

زورق احساس در درياي اشکم مي‌شکست

صادقانه مي‌نويسم، زندگي جانکاه شد

مي‌شود امروز تا فردا فراموشت کنم!

مي‌شود آيا که از حال دلم آگاه شد!

خلوت و خواب و خيال و خستگي يار من‌اند

خوش به حال آنکه در چشم تو خاطرخواه شد

خواستي برگرد، يعقوبي هنوز از دوري‌ات

دل به بوي پيرهن داده‌است و چشمش چاه شد

راستي با ياد چشمت شعر مي‌گويم هنوز

شِکوه‌هايم در غزل هر چند پر بيراه شد

با تو بودن اعتبارم مي‌دهد، لطفا بيا

تا بگويند اين جماعت که گدايي شاه شد

زودتر برگرد و خير روزگار خسته باش

زودتر برگرد، دنياي شبم بي‌ماه شد

 

 

 

گاهي ابوسعيدم و گاهي قُشيريام

  سيد محمد هاشمي، ساري

 

بنشين کنار سفره‌ام اي سور و سات من!

خوش باش با من اي همه‌ي خاطرات من!

با تو چو گل شکفته‌ام و بي‌تو مرده‌ام

در دست توست لحظه‌ي مرگ و حيات من

در خاطرات تو همه شب غرق مي‌شوم

تو نيستي چه فايده دارد نجات من؟

گاهي ابوسعيدم و گاهي قُشيري‌ام

سرْدرْگُم است بي‌تو دل بي‌ثبات من

سعدي شدم که از تو حکايت کنم... ببين

پيداست ردّپاي تو در طيّبات من

روزي بيا که دفتر من از غزل پُر است

من حافظم دهان تو شاخ نبات من

بگذار در تو حل شوم اي ساده‌ي عجيب!

شايد که حل شود همه‌ي مشکلات من

    

 

 

کو حرامِ کهنهاي؟

بهمن نشاطي، گنبد کاووس

 

آمدم همراه با ابر شمال

کيست جز ما اين همه آشفته‌حال

از که بايد پاسخ خود را گرفت؟

مانده روي دست من صدها سؤال 

بگذرد اين روزگارِ نامراد؟

مي‌شود، ممکن شود امري محال؟

دست ما کوتاه و خرما بر نخيل

جيب ما خالي و روي ما زغال

کو حرامِ کهنه‌اي؟ که بنده را ـ

گير کرده در گلو، نانِ حلال

آستينم را شبي افشانده‌ام

مارهايي ديده‌ام خوش خط و خال

خنده بر هر درد بي درمان دواست

پس بخند و شاد باش و... بي‌خيال!

 

 

 

طلوع

محمدمهدي اورسجي، گرگان

 

قطعنامه‌اي براي طلوع خورشيد

در واپسين دم تاريکي

مهتاب بود،

نفس بوم نقاشي

قلم‌مويي سرخ خبر مي‌داد

از سقوط خورشيد

پخش شد خبر قطعنامه‌ از راديو.

زندانبان

در آبرنگ، رنگ آبي جان سپرد

حصر خورشيد و قلم‌موي سرخ

زندان، سلول‌هايش طلوع را نفس کشيد

طلوع در حصر زنداني است ...

 

 

بَشِ شُوِ چِله ي گرگانيا

حسين ضميري، گرگان

باز شُويِ چِلِّه شده گرگانِ ما اَسَّرِ نو

کِتَليا زير کُرسي وا نَرو يا که نَخُو

پُشِ سَر ، زِلَمب و زيمبُويِ درختا رِ بِوين

از تو کُودارِ نگاهت  زرد و سُرخا رِ بِچين

دِگِه قَيخُرُق نِداره ، شِفتِ اين در رِ بِوَن

پشت پايِ فصلِ پائيزه بوگو اُو بِريزن

اُرسيِ عُوچيکاتِه وا بُکُني ،تُمامِه کار

قِرقَشُو کردنِ بَلگا رِ بيريزش تو روبار

قُقِ قُر کرده يِ پائيزه رِ از بَر مُخواني؟

بَجُّوري باد و بِزَن داره زمستان ، مِداني؟

فصل گَمبيليِ برفه ، فصل گِردِ سَر و رو

فصل لَپَّر شدنِ چشمه يِ بالا سَرِ جو

عُوچيکِ اَشنِفه زَن اگه کَتُومَنقُو بگيره

گينگِنا رِ وَر بِده وَخِستِه اَفتُو بگيره

جنسِ اَلخُلوقِ اين کُتَل اگه برفي بِشِه

آراويرا  سَرِ شاخِ مَل اگه برفي بِشِه

آسُمان تِسکِه مِشه خَيلي مَکَم حرف مِزِنِه

هَي قِرَم قُروم کُنان به قايِده برف مِزِنِه

....

ننه سرما توي سارُقِ دلش اَلُو داره

سُرخِه چينه داره ، تندورِ دَدُو بَدُو داره

بابوجان که سَنجَبوقِ اَتَلاشِه وا کُنه

نَن کُلان سابي کُنه ماش پَتيکاشِه جا کنه

از نُماشان بيشينَن تا سينه سو گُل بُکُنه

بالا تَن پُرکِه يِ سَموَر،  دلِ قُل قُل بُکُنه

اَسّاهِه تا تَنگِ صُب شُوچِرِه رِ مُلُمبانَن

اَتِکَل توته بِکَل رِ يَک رِوَندم مُخوانن

نيمِ لا به ماتي تي چشما رِ سينجاق مُکُنَن

ذُغالِ کُفِش مِدَن قِليانا رِ چاق مُکُنَن

هر چي تَرسندوکِه رِ با تَتَقانو تُو مِدَن

واسِه گَرمَکِه ذُغاله تو چِلَک اَلُو مِدَن

با دو تا کوکو بيرينجي بِچِه رِخشَن مُکُنَن

باراي چشمِ نِظَر ، شَما رِ روشن مُکُنَن

تَه مِدَن پُشتِ زيکا رِ با دو سه تا اَفشَلِه

يَکي اُنور مُخوانِه : آقاي صَبا، آهاي بله

ناردانايِ زيرِ پَلوار اَگِه آبلَمبو بِشَن

بُلغا از خنده مِثِ قرمزيِ لَبو مِشَن

گِزَرِ دَم مُکُنَن با کدوحلوايي مِدَن

پُشِبَندِ هم دِگه تا دَمِ صُب چايي مِدَن

پَنگولِ يَک نِفَره تو اُنشُو خُب فرو مِرِه

تو بوگو شُو چِرِه پائين چِطُو از گَلو مِرِه؟

اَگِه که سُرخِ جِجِق باشه خُبِه هندوانه

يَکي تَه نِداده مارمُرده ، تِخي مُچُپانه

سَرِ کِيفَن همه از لُوارِلِويرِ خاطره

مِيجريِ سِرِّ مَگو، مُحالِ يادشان بِره

چشمِ چشمُو مُکُنَن هَي قُدُمان تويِ مَيا

چَک چَکِ اولِ خورشيد، دَکارِه بارايِ ما

پِلتِه يِ اَفتُو رِ تُو مِدَن با صد تا بَلکَمِه

بِوينَن اَسَّرِ نو تير و کُمانِ رُستَمِه

مُخوانَن اولِ دي گُرگانيا به اين زُبان

پَستاپوستا نِدارَن  چِلِه مُبارک اَره جان

 

 

 

نگاه منتظري کنج کافه

سيده محدثه حسيني، مينودشت

 

چه چيز تازه جز اينکه کلافه بودم و هستم

نگاه منتظري کنج کافه بودم و هستم

شبيه صندلي روبه‌رو که مال کسي نيست

شبيه قهوه‌ي دوم، اضافه بودم و هستم 

چه چيز تازه‌اي آورده، مرگ من که هميشه

مچاله در وسط يک ملافه بودم و هستم

نپرس حال مرا واضح است اينکه چطورم

شبيه فحش بدي در لفافه بودم و هستم

نگو بلند شو و توي گوش غصه بزن که

مخالف دهن پرگزافه بودم و هستم 

درون آينه خود را نگاه کردم و گفتم:

ـ هميشه دخترکي بدقيافه بودم و هستم! 

 چه غم که غارت قزاق ديگري شده باشم

که من خزانه‌ي دارالخلافه بودم و هستم

صداي جغد که آمد بلند گفت: «که خير است!» 

به ياد داشت اسير خرافه بودم و هستم

 

 

 

بيخبر

روحالله رجبي، مينودشت

 

اين دل از حال يار، بي‌خبر است

مي‌رسد به قرار؟ بي‌خبر است

دل من شور مي‌زند انگار

از تو هم اين سه‌تار بي‌خبر است

پشت سر مي‌دوم به دنبالت

که سوار از غبار بي‌خبر است

مي‌روي جاي دور آن‌جا که

از مسيرش قطار بي‌خبر است

بي‌خبر از تو مي‌شوم عيدي

که دلش از بهار بي‌خبر است

لکنتم را ببخش در شعرم

ده هجا، بي‌قرار بي‌خبر است!

 

 

 

بغلم کن!

قادر متاجي، نوشهر

 

پدرم، بمبِ دست‌سازي بود، که جهان، روي باورم انداخت

چادري روي کودکي‌هام و، سايه‌اي روي مادرم انداخت

لاي آن حرف‌هاي رنگارنگ، وسطِ کاغذ مچاله شده

پدرم، چشم‌هاي داغش را، پشتِ دستان ِ خواهرم انداخت

بحث شد، عاجزانه ناز کشيد، ترمه را روي جانماز کشيد

جنگ شد، اندکي دراز کشيد، مادرم شعر در سرم انداخت

يک ستاره،  به سوي پيشاني، يک گلوله به سمتِ شب رفت و

سايه‌اي، هيکلِ نحيفش را،  روي ساکِ برادرم انداخت

بعد از آن سال‌هاي سردرگم، بعد از آن زخم‌هاي تکراري

بعدِ آب ِ دهان که معشوقي، در خيابان، برابرم انداخت

لابه‌لاي خشونت و خنده، مثل آن نوجوانِ رزمنده

تاول ِ پاي خسته‌ام، خود را، زيرِ آن پاي ديگرم انداخت

.جفتِ زخمي! اگرچه آغوشت، خيس ِ آن اشک‌هاي طولاني‌ست

بغلم کن! پرنده‌ات خود را، توي آرامشِ پَرَت انداخت

 

 

تختِ ديوانه

سحر هاديان، سمنان

 

ببين چه گرم و بدون غرور مردانه

به جاي تو بغلم کرده آشپزخانه

زني که لحظه‌ي پا پس کشيدنت را ديد

کشيد از همه دست و گذاشت بر چانه

نگاهِ خيره به سلول‌هاي کابينت

اسير کرده مرا پشت ميز صبحانه

حواسِ پرتِ مرا جمع مي‌کند حتي

عبور مورچه‌اي با دهانِ بي‌دانه

دوباره موي کمم از حصارِ کش در رفت

دوباره بخت سياهم نشست بر شانه

به قدرِ بالِ من آيينه قد کشيد و نديد

که بازگشته به آيينِ پيله، پروانه!

نديد مرگِ من از روزي اتفاق افتاد

که «حرف با لب» و مو، قهر کرد با شانه

تو رفتي و بغلم خالي از تو ماند اما

اميدوارِ تنت مانده، تختِ ديوانه...

 

 

 

خودم را به چاه مينويسم

حامد رضايي آهوانويي، دامغان

 

در حصر شصت کلاغ

شعاع دوار زندگي.

 

براي آخرين بار مي‌خندي.

شکل صبح

تکان پي‌در‌پي نوري

مثل واژه

به هر طرف که فرار از حافظه‌ام کني،

تا همه چيزِ گذر کرده

از کفِ رفته بنشينيد

ببيند

فراموشي رنگ‌ها را به سال‌ها.

 

قدم مي‌گذاري

تقلايي باقي گذاري،

نه از اين شهر و نه از اين زندگي

کسي بيشتر از تو بازوان من نبوده‌اند

به فاجعه.

بخوابم و ميان انگشت شن بشمرم

تا در قحطي‌ي کوير بخوابم ستاره بيفتد،

فوج فوج سراسيمگي،

صدا از فضا،

صدا، صدا، صداها، صداهايي که هي واضح‌تر مي‌شوند و مبهم‌تر مي‌مانند

بعل زبوب از عقرون!؟

صداها

مبهم و چرخنده دور سرم مي‌چرخد،

مي‌خندي

پناه به دشمن مي‌برم،

مي‌چرخم بي چرخي

که ويلانيم را ويلان نبينند.

مي‌نويسم و به چاه مي‌اندازم

خودم را به چاه مي‌نويسم از تو

شايد از آن طوقه چيزي بالا بيايد

بوي گند فاضلاب و

اعتقاد مانده

در مانده

در هوايي تاريک که فراموشي رنگ‌ها را

با خودم

راه مي‌برم.

 

مي‌افتم از فرط ويلاني

و شب مثل لشکر عباسيان مقابلم خيمه مي‌زند.

به خواب مي‌روم

دير رسيده‌ام

               رفته‌اي،

چشم مي‌گشايم

نه لمحه‌اي نه آهي

که مرا بخواند

از بازار بي‌حوصله صبح.

 

کودکي‌ام را سفر از سر مي‌گيرم

تسليم گمان چرخ مي‌شوم،

مقاربت با ناممکن،

نقل به مکان،

بخند

باز هم بخند حريصانه،

تپه‌ها، حصار از دست رفته‌ي من‌اند

و حارسان دوزخ تو