کودک و نوجوان
کودک و نوجوان |
يادداشت
دبير صفحه
آزاده حسيني
پس از فراخوان داستان نويسي ماه آذر، کارگاه آموزشي و پژوهشي با موضوع «يلدا/ شب چله» براي همه اعضاي تحريريه و افراد تازه وارد برگزار شد. اين دوره آموزشي طي چهارده روز به مدت بيست و يک ساعت برنامه ريزي شده بود. پنجاه اثر به دستمان رسيد. آثاري که نشان مي دهد اگر فرهنگ به زبان درست گفته شود، در دل ها ماندگار خواهد شد. دو اثر برگزيده و يک متن به عنوان اثر خلاق انتخاب شد. به همه افراد گواهينامه حضور تقديم کرديم. بعضي افراد که تمام تمرين هاي آموزشي و پژوهشي را به صورت کامل فرستاده بودند؛ جايزه ويژه دريافت کردند. پنج شنبه بيست و هفتم آذر، ساعت ده صبحي دل انگيز، با برپايي جشن يلدا و مراسم حافظ خواني؛ هشتاد و هفت دلي اميدوار به نور دور هم گرد آمديم و با فصل پاييز خداحافظي کرديم. يلداي ما صبح بود، ساده و صميمي، با صداي شعر، خنده بچه ها و خانواده ها که آمده بوديم تا با هم بودن را تمرين کنيم. فرهنگ دقيقا از همين جا شروع مي شود؛ بي سر و صدا، اما ماندگار.
داستان مربوط به شب يلدا
ماجراي بچه ها و عمو مِه
سيده زهرا علوي نژاد
بارِ دگر، خانواده بزرگِ ننه نُقلي، دور هم جمع شدند. بوي هندوانه و انار، صداي گفت و گوي فرزندان، بازيِ بچه ها، لبخند را روي لبان مادربزرگ پديد آورد. مادربزرگ سمت کرسي رفت و گوشه اي نشست. همانجايي که هميشه براي بچه ها قصه مي گفت. بچه ها فکر کردند نوبتِ قصه رسيده، پس با ذوق و خوشحالي دورِ او حلقه زدند. مادربزرگ صندوقِ قصه ها را باز کرد، اما چه مي ديد؟ صندوق قصه ها خاليِ خالي است، و مِهي عميق درونِ صندوقچه است. شوکه شده به صندوقچه نگاه کرد. کم کم مِه بالا آمد و مادربزرگ و بچه ها را به درونِ جعبه برد. همه با تعجب به اطرافشان نگاه کردند. مکاني پيچ در پيچ، پر از رنگ هاي مختلف، و بويِ هندوانه! اينجا دگر چه جايي است؟ پويا گفت: «مامان بزرگ اين چه بازيه»؟! مامان بزرگ هم نمي دانست، اما براي دلگرمي بچه ها گفت: «الان مي فهميم».
همين که اين حرف را زد، سبزه ها گرد شدند و دورِ مادربزرگ، پويا، پريا، آلما و نويد را فرا گرفتند. سپس، مِه به شکل آدميزاد در آمد و گفت: « سلام! من راهنماي سفر شما هستم». مادربزرگ مِن مِن کنان گفت: «چه سفري»؟! بچه ها با کنجکاوي به دو طرف نگاه کردند. مِه گفت: «اوه عذر من رو بپذيريد خانم! فکر مي کردم بدونيد، سفر براي يافتن قصه هاي گمشده»! بچه ها با خوشحالي بالا و پايين پريدند. پريا گفت: «يه سفر؟ آخجون»!
آلما با ذوق تاييد کرد: «تازه کلي قصه داره»!
مِه تک خنده اي کرد و گفت: «خيلي حواستون به بوته ها باشه! قصه ها معمولا اونجا قايِم ميشن»! مادربزرگ همه چيزها را غير منطقي مي ديد. انگار در خواب عميقي فرو رفته بود. اما صداي بچه ها، بوي هندوانه، حضورِ مِه، لحظاتي که به صندوقچه فرود آمدند، همه نشانه واقعي بودنِ اين لحظه بودند. نويد ناگهان گفت: «اونجا انگار يه کتابه»! و با دست به گوشه بوته قرمز اشاره کرد. کتاب تا اين را شنيد، همراه با نوري زرد و درخشنده، به بيرون آمد. مِه به عنوانِ کتاب نگاهي انداخت: «انار قرمز، نمادِ اميد»! سپس لبخندي زد و گفت: «چه پسر تيزبيني هستي شما! باريکلا»
ننه نقلي هيچي نگفت. زيادي هنگ کرده بود. فقط به زور همراهِ بچه ها راه مي رفت. هنوز هم مطمئن نبود خواب است يا بيدار. آلما گفت: «عمو مِه! من يه جا خوندم دونه هاي انار نماد برکت هستن، آره»؟! مِه سري به معناي تاييد تکان داد. پويا به گوشه درختِ نارنجي نگاهي انداخت، گفت: «اون يه کتاب نيست»! کتابِ ديگر هم به همان شکل، اما با نوري گرم و شکلاتي رنگ وارد شد. عنوان کتاب: «آجيل، استعاره از دوام زندگي در سختي ها»! مِه گفت: «بچه ها فقط يه کتابِ ديگه مونده»؟! پريا با ذوق گفت: «بعد قصه ها بر مي گردن»؟! مِه سر تکان داد. سپس گفت: «احتمالا کتابي باشه که بوش تمومِ اينجا رو فرا گرفته»! نويد گفت: «کتابِ هندونه عمو»؟! تاييد کرد و ادامه داد: «شايد بخواين سخن آخري از من بشنوين... يه چيزِ جالب اينه که توي شب يلدا واسه اين ميوه مي خورن که مقاومت بدن در برابر سرما زياد بشه و از بيماري تو ماه هاي سرد حفاظت کنه»! آلما وسط حرفش پريد و گفت: «عمو اون يکي کتاب نيست»؟!
و به دور دست، به همان کتابِ سبز رنگِ خيلي بزرگ که حتي از بوته ها و درخت ها هم بزرگتر بود اشاره کرد.
کتاب به زور خودش را بالا کشيد و با نور سبز رنگي سمت آنان آمد. سپس گفت: «سلام! خوشحالم که پيدام کردي...» و با حرص ادامه داد: «داشتن خفه ام مي کردن. ممکن بود به موقع نَرِسم»! مِه خنده ريزي کرد و گفت: «زياد غر مي زنه بچه ها! جدي نگيريد»! کتاب پاسخ داد: «به من مي گن کتابِ هندونه، نمادِ اميد و سلامت، من نباشم اونجا تو مي خواي به خانواده ها درسِ ادبي بدي؟ به اين مي گي غر زدن»؟! مِه خنده اش را پنهان نکرد، بلکه آشکار تر کرد و گفت: «دلم برات تنگ ميشه کتابِ غر غرو»! ناگهان کتاب ها دورِ هم جمع شدند و نورها با هم ترکيب شدند. و مادربزرگ و بچه ها در خانه چشم باز کردند. و صندوقِ قصه ها حالا پر از قصه بود. مادربزرگ نفس عميقي کشيد. حس کرد از آن خواب وحشت انگيز بيدار شده. اما حال فقط بچه ها مي دانستند که واقعيت چه بود. مادربزرگ اولين کتاب، کتابِ هندوانه نمادِ اميد و سلامت را برداشت. جلدش را باز کرد و هندوانه از روي جلد براي بچه ها چشمک زد.
حرف دل حافظ
زينب شهاب الدين
يلدا به معناي دور هم بودن است
شيرين مثل دستپخت مادر
ديدن اقوام خندان
شنيدن حرف دلحافظ
يک دقيقه بيشتر
در کوپه ام هرثانيه يک ساعت است
يلدا برايم بهانه رفتن
لذت چشيدن گرماي خانواده
چاي کنار هم
با يک دقيقه همچنان لبسوز
مهمانيِ يلدا
حسنا شهاب الدين
شب يلدا اومده
ننه سرما اومده
انار کنار هندونه
نوروز مياد بعد ننه
تق و تق صدا مياد
صدا از اون دورها مياد
زير آسمون صاف
صداي خنده ها مياد
هرچي نباشه بيشتره
يک دقيقه واسه همه
قصه نخوانده
دينا قرباني
در شهر خيالي خفته هر سال يک ساعت آخرين شب آذر ماه همان شب يلدا را اعلام مي کرد.
اين ساعت جادويي به دست پيرمردي بود که شغلش سازنده زمان بود و در مغازه اش کلي چيزهاي شگفت انگيز و باورنکردني ميساخت.
او عقربه ها و مدل ساعت را با دانه هاي درخشان انار و طرح هاي هندونه، دقيق ميساخت.
مردم وقتي صداي ساعت را مي شنيدند، رسم داشتند چراغ ها را خاموش کنند و فقط با نور شمع و داستان هاي قديمي شب را آغاز کنند.
يکي از رسم هاي مردم شهر خفته اين بود که در لحظات آخر در ميدان شهر جمع شوند و با نور بر روي ديوار رقص سايه خفاش ها را تماشا کنند. مردم باور داشتند اين رقص تاريکي شب را زنده نگه ميدارد. اما يک چيز عجيب بود، مردم خود را براي صداي زنگ آماده کرده بودند و چراغ هاي اناري که با پوست انار درست ميشد را روشن کرده بودند و ظرف هاي کريستالي را پر از ستاره هاي يخي کرده بودند. ولي صداي ساعت بلند نشده بود همه مردم شهر تعجب کرده بودند. همه از خانه هايشان بيرون آمدند و دور ميدان شهر جمع شدند. هر فردي در مورد ساعت که زنگ نخورده بود، چيزي مي گفت. بيشترشان فکر ميکردند دزدي شده و يک قطعه از ساعت گم شده، ولي اينگونه نبود. پيرمرد سازنده ساعت از بين جمعيت گفت: «مي دانم متعجب شده ايد ولي اين ساعت سالم است، فقط چيزي کم دارد که بيشترتان فراموش کرده ايد»! اين ساعت نيازمند متّحد بودن با يکديگر است. نيازمند قصه ها و دور هم جمع شدن شماها! نيازمند قصه هاي نخوانده شده و خاطره هاي گفته نشده»!
کودکي از ميان جمع پرسيد: «حالا بايد چه کنيم»؟
پيرمرد رو به او گفت: «اين زنگ تنها زماني به صدا مي آيد که قصه هاي قديمي ميان مردم دور هم و لحظات صميمي خوانده شود. اين ساعت فقط چند دقيقه حال خوب ميان شما را ميخواهد. جغد کتاب دار با صندوق کتاب قصه بر شانه پيرمرد نشست؛ پيرمرد ادامه داد: «چه کسي ميخواهد قصه را بخواند و انتظار را پايان برساند»؟ يکي از خانم هاي جوان گفت: «من مي خوانم، تا صداي زنگ همه ما را خوشحال کند»! پيرمرد در صندوق را باز کرد و کتاب پروازکنان جلوي خانم قرار گرفت و يکي از صفحات باز شد، شروع به خواندن کرد. با هر جمله عقربه ها تکان مي خوردند، وقتي قصه به پايان رسيد ناگهان صداي زنگ ساعت بلند شد و همگي خوشحال دست زدند. خفاش ها رقص خود را آغاز کرده بودند. آن ساعت جادويي نشان داد که چند ساعت با هم بودن دل ها را گرم ميسازد. بهتر است قدر و ارزش با هم بودن را بدانيم.
شب يلدا
ترانه محمدي
شب، پرده شو کشيد
ستاره ي ناهيد درخشيد
ماه اومد جلو، با لبخندش، با ستاره گفت و خنديد
من هم از پنجره، دست تکون دادم
گفتم: سلام ماه، اينجا ايستادم
ماه جواب نداد، دل من شکست
دستم رفت جلو و پنجره رو بست
نگاه مي کردم شب رو با غصه
مامان اومد پيشم، گفت: غصه بسه
گفت: بگو جونم،چرا غمگيني؟
گفتم تقصير ماهه، نمي بيني؟!
به ماه سلام کردم، اما جوابي نداد
دلم شکست مامان جون، غصه خوردم خيلي زياد
گفت: مي شمرم يک دو سه، سلام کنيم دوباره
اين دفعه با هم مي گيم، تا بشنوه ستاره
ستاره زد، يه چشمک، يعني سلام اي کودک
ماه گفت، اينو بهت بگم: «شب يلدات مبارک»
نگهباني به نام کي کي
سيده نيکا موسوي
در سرزمين هليوس که همه به نور، اميد داشتند؛ در کاخي بزرگ دانه ريز اناري مخفي شده بود و اژدهاي کوچکي به نام کي کي از دانه محافظت مي کرد. اين دانه انار نه تنها دانه ريزي از انار بود، بلکه او نور خورشيد را در خود نگه داري مي کرد. به خاطر همين همه به اسم نوري او را مي شناختند. کار کي کي خيلي مهم بود چون اگر نوري مي شکست يا کسي او را مي دزديد، خورشيد تا ابد مي خوابيد و همه جا تاريک و سرد مي شد. حتي تصورش هم براي اهالي سرزمين هليوس بسيار وحشتناک بود. امروز اواخر پاييز است و چيزي به جشن يلدا نمانده بود. در اين روز اهالي هليوس جشن بزرگي ميگيرند و نوري را در بالاي برجي که در وسط شهر است، قرار ميدهند که صبح اولين روز زمستان خورشيد از دل دانه انار بيرون بياييد و دوباره متولد شود. سايه ها نقشه اي کشيده بودند و ميخواستند تا قبل از شب يلدا نوري را بدزدند؛ ولي کي کي ماموريت خود را خيلي خوب انجام ميداد و چشم از نوري برنمي داشت.
کي کي گفت: «شب خوبي نداشتم از دست اون سايه هاي بدجنس دارم از خستگي مي ميرم. سايه ها اين حرف کي کي را شنيدند. آن ها از روي سقف گفتند: «کي کي تو نوري را به ما بده بعد ما به مردم ياد مي دهيم که در تاريکي چطور زندگي کنند و نترسند و هم ياد مي دهيم که چه کارهاي جالبي مي توانند در تاريکي انجام دهند. کي کي گفت: «مگر من به شما دو تا نگفته بودم اين طرف ها پيدايتان نشود. امکان ندارد راضي بشوم و کي کي رو به شما بدهم حتي هزاران گرم طلا هم بياوريد نوري را دست شما نميدهم. من نوري را حتي به قيمت کل جهان هم نمي فروشم». سايه ها کمي فکر کردند و گفتند: «شايد حق با تو باشد»! نگاهي به هم کردند و گفتند: «ما بايد برويم يعني کاخ عظيم شما را ترک کنيم». کي کي با خود گفت: «چرا اينطور صحبت مي کردند؟! حتما از من چيزي مخفي کرده اند»!
سايه ها اين موضوع را نزد هدهد دانا بردند. هدهد دانا گفت: «اين مشکل با دعوا و دزدي حل نميشود و شما بايد درباره اين موضوع با هم صحبت کنيد تا به نتيجه درستي برسيد». سايه ها قبول کردند و کي کي را دعوت کردند که بنشينند و با هم صحبت کنند. جلسه سايه ها و کي کي ساعت ها طول کشيد. ولي در آخر با خوشحالي از قصر بيرون آمدند. يعني آن ها صلح کرده اند؟ بله! هيچ کس نفهميد اون روز چه حرف هايي بين سايه ها و کي کي رد و بدل شد. ولي بالاخره کي کي توانست به سايه ها بفهماند که بدون خورشيد جهان نابود ميشود. حتي خود سايه ها هم بدون نور و خورشيد از بين ميروند. حالا ديگر دانه ريز انار دزديده نمي شود و همه با هم صلح کرده اند. به موقع شب مي شود. به موقع روز و هيچ وقت نور خورشيد دزديده نمي شود. مخصوصا فرداي شب يلدا، که تولد خورشيد است. خورشيد تا ابد زنده و پايدار و نوراني خواهد ماند.
نغمه يلدا در مدرسه افسانه اي
فاطمه خاندوزي
در بلند ترين شب سال، هنگامي که برف، آهستهتر از ياد، بر شاخه هاي کاج فرو ميآمد، مدرسه افسانه اي خوش آواز ميان درختان کهنسال ميدرخشيد. چون فانوسي از خيال، نشسته بر لب شب. ديوارهايش از مرمر سپيد بود و پنجره هايش، به رنگ ارغوان نخستين سپيده. از تالار موسيقي، نوايي ميپيچيد، چون روان که بر سنگ ها نجوا ميدهد. شاگردان در رده هاي سپيد، با نواهاي سرخ يلدا،گرد شعله اي آبي رنگ نشسته بودند. شعله اي که از دل سنگ بر ميخواست و هر دم، نقش هاي سپيد نور را بر سقف ميافشاند. استادان گفته بودند: «امشب بايد هر شاگرد نغمه تولد نور را بنوازد». زيرا يلدا، تنها فرجام شب هاي بلند نيست، اما درسا دختر آرام تالار، سازش خاموش مانده بود. استاد نواگر قدمي پيش آمد و گفت: «درسا... يلدا را نه با انگشتان بلکه با ياد بنواز؛ به ياد روشنايي و شادي»! درسا چشمانش را بست نفس عميقي کشيد؛ آنگاه دستانش بر سيم لغزيدند. صدايي آرام و خوش آوا برخاست. چنان که ستارگان و ماه گوش جان سپردند. سحرگاه که آمد مدرسه ديگر شب نبود. از آن پس هر سال شاگردان نوازنده گرد هم مي آمدند و يلدا را نغمه باران مي کردند.
نگاهي ديگر
سحر حسن زاده نوري
ايراندخت هر شب قبل خواب قصه ميخواند. در قصه هايش زيبايي آسمان و پرنده هايش، باران هاي زيبا وسرسبزي جنگل، آواز خوش پرنده ها و صداي جيرجيرک ها موج ميزند. ايراندخت از ديو تاريکي ميترسد. شب ها ميگذرد و بلندترين شب سال هر شب و هرشب به او نزديک تر مي شود. دلش ميخواهد که کمي ترس از ديو تاريکي را کنار بگذارد و ديگر نه خودش نه ديگران از ديو تاريکي بترسند. خودش وقتي کمي فکر مي کند، مي بيند که شب ها پر از آرامش و زيبايي است. شب آدم با تماشاي آسمان و زيبايي ستاره ها لذت زيادي ميبرد. سکوت شب ميتواند فرصتي براي فکر کردن، قصه خواندن، قدم زدن زير آسمان، يا خوابي پر از آرامش باشد. وقتي به اينها فکر کرد ديگر سعي کرد از ديو تاريکي نترسد و اصلا ديگر از شب نترسد. چون به خاطر ترس از شب يه جورايي قصه مي خواند تا سرش گرم شود، تصميم ميگيرد ديگر کتابي را شروع کند که از زيبايي شب سخن بگويد و او هم از بلندترين شب سال آري يلدا را ميگويم نترسد و کمي فکر کرد. بهتر است براي يلدا با مادرش کمک کند، تا کيک درست کند و کمي در درست کردن غذا و چيدن سفره به مادرش کمک کند و ديگر يلدا را به چشم شبي خاطره انگيز، شبي زيبا، شبي پر از ميوه و قصه هاي زيبا ببيند. تازه تصميم ميگيرد قصه اي زيبا انتخاب کند و آن را براي اطرافيانش تعريف کند. شنيده بود که در شب يلدا حافظ ميخوانند. دلش مي خواست از فردا کمي شعرهاي حافظ را حفظ کند و بخواند چون ديگر از بلندترين شب سال ميخواهد ِلذت ببرد و ديگر از ديو تاريکي هيچ ترسي ندارد.
نوري از دل انار
آيلين کيا
در دل روستايي ميان باغ هايي از انار و نور پيرزني زندگي مي کرد که او را به اسم پير روشنا صدا ميزدند. مردم روستا مي گفتند چشم هايش مي تواند رنگ اميد را در تاريکي ها ببيند. يکي از آن شب ها سرمايي سرد و غم انگيز در ميان باد پيچيده بود. باد صدايي شبيه ناله داشت و ماه خودش را پشت ابرها پنهان ميکرد. امشب شب يلداست. اما هيچ نوري در اين شب وجود نداشت. همه جا را تاريکي فرا گرفت. ننه روشنا رفت به سمت باغ و يک انار ترک خورده و سرخ را چيد و به سمت خانه رفت. کنار پنجره نشست و انار را در ميان و دو دست خود گرفت و زير لب با خود گفت: «اگر دل آدم ها پاک باشد حتي انار هم از درونش نوري درخشش ميکرد». در همان لحظه انار کم کم روشن شد. از دانه هايش نور سرخي بيرون زد گرم، آرام، زنده، شاداب. همسايه ها که شاهد اين اتفاق ها بودند به سرعت انارها را در دست گرفتند و به سمت خانه آمدند. همگي در همان لحظات بود که انارها شروع به درخشش کردند و اين درخشندگي يادآور رنگ هاي غروب يا طلوع خوشيد است. باغ مثل آسماني از ستاره هاي سرخ شد. بچه ها از ته دل ميخنديد. مادر ها دست مي زدند پيرمردها مي گفتند زمين دوباره رنگ شادي را به خود ديده بود. از آن شب به بعد هر سال وقتي يلدا مي رسيد، مردم روستا انارها را کنار چراغ نمي گذاشتند، بلکه چراغ ها را خاموش مي کردند تا ببينند.
شبي که انارها روشن شدند
طناز مرداني
در دهکدهاي کوچک، باغي پر از انار بود. مردم باور داشتند که در شبي خاص، اين ميوهها نور ميتابانند و دل ها را روشن ميکنند. آن شب، کودکي به نام سارا وارد باغ شد. وقتي دست بر اناري گذاشت، نوري گرم از آن بيرون جهيد و همه انارها شروع به درخشيدن کردند. باغ به چراغاني سرخ و طلايي بدل شد و مردم با ديدن نور، غم ها و ترسهايشان را فراموش کردند. با طلوع صبح، نور خاموش شد اما دل هاي مردم روشنتر از هميشه بود. از آن پس، هر سال در همان شب جشن «انارهاي روشن» برگزار ميشد تا يادآور اميد و نور در دل انسانها باشد.
يلدا
زينب اسدي
رفته بوديم مغازه براي خريد لباس يلدا پسر خاله ام هم همراهمون بود. پسرکي را ديدم که ميگفت: «مامان ميشه برام پيراهن هم بگيري»! مامان پسرک آروم گفت: «نه پسرم الان پول يه پيرهن اندازه تو رو ندارم». پسرک ناراحت شد و گفت: «مامان تو رو خدا فقط همين يکي»! مامان گفت: «نه! بعدا واست بهترش رو ميخرم آهان راستي تو که يه پيرهن داري! واسه چي يدونه ديگه بخرم»؟! پسرک ناراحت از مغازه اومد بيرون و گريه کرد. من به پسر خاله ام گفتم: «برو ببين چي ميخواد که بخاطرش داره گريه ميکنه»!
پسر خالم رفت و گفت: «پيرهن ميخواد»! از مامانم اجازه گرفتم و گفتم که مامان ميشه براي پسره يه پيرهن بردارم». مامانم گفت: «باشه»! من دوتا پيرهن برداشتم و دادم به پسرخاله که بده به پسره. وقتي پسرک ديد پيرهن واسه اونه خيلي خوشحال شد و گفت: «اين واسه منه»! «آره.......خيلي خيلي ممنونم. پسرک گفت: «من فهميدم وفتي جشني ميشه لازم نيست حتما لباس نو بخريم».
شبي که انارها درخشيدند
سيده ضحي حسيني
آيناز در شهر زندگي ميکرد و از شهريورماه که به خانه مادربزرگش نرفته بود. چند روزي به شب يلدا باقي مانده بود. مادر آيناز به او گفته بود او را براي چند روزي به خانه مادربزرگش ميبرد. خانه مادربزرگ در روستايي کوچک بود؛ که پر از باغ هاي انار بود. آيناز روز و شب را ميشمرد تا هرچه زودتر به خانه مادربزرگش برود. کم کم روز سفر فرا رسيد؛ آنها وسايل خود را جمع کردند و به سمت روستا حرکت کردند. وقتي به خانه مادربزرگ رسيدند؛ مادربزرگ بسيار خوشحال شد؛ و آيناز را در آغوش گرفت. مادربزرگ مثل هر سال وسايل شب يلدا را آماده کرده بود و روي کرسي چيده بود. همه چيز روي کرسي بود. مادر آيناز سماور را روشن کرد و همه با هم دور کرسي نشستند. صداي قلقل سماور در آمد. مادر چاي را دم کرد؛ بوي هل و دارچين چاي همه جا را پر کرده بود.
مادربزرگ فال حافظ را باز کرد و تفالي زد. در حال خواندن فال بود که ناگهان صداي خروس پر طلا به گوش رسيد. همگي جلوي پنجره رفتند؛ چشمشان به ستاره اي دنباله دار در آسمان افتاد که انگار سبدي پر از نور در دستش گرفته بود و به سمت زمين مي ريخت.
ناگهان تک تک انارهاي باغ مادربزرگ روشن شدند. انارها به رنگ هاي قرمز، زرد، طلايي و....در آمدند. انگار جشن بزرگي در باغ برپا شده بود. همه جا را نور انارها پر کرده بود. باغ چون باغ بهشت شده بود؛ و انارها چون چلچراغ هايي ميان باغ بودند. مادربزرگ به باغ رفت آيناز هم پشت سرش رفت؛ مادربزرگ اناري چيد، آن را باز کرد و چند دانه انار را در دستان آيناز ريخت و گفت: «از اين انار کمي بخور»! دانههاي انار در دستان آيناز چون ستاره هايي ميدرخشيدند. آيناز با ترس و هيجان آن را خورد. هم ترش بود، هم شيرين و هم ملس. راز اين دانه ها را از مادربزرگ پرسيد. مادربزرگ گفت: «هر سال در شب يلدا با خوندن پر طلايي ستاره روشنايي به باغ ميآيد و به ما اين هديه را ميدهد».
اين داستان مربوط به سال ها پيش است که من کودک بودم و مادربزرگم ميگفت: «ستاره روشنايي از دست ديو پليدي فرار کرده بود و به باغ ما پناه آورده بود». ديو پليدي مي خواست دنيا را پر از تاريکي کند، تا ديگر روشنايي وجود نداشته باشد؛ ولي اين ستاره روشنايي بود که شيشه عمر ديو را گرفته بود؛ ولي نميدونه چگونه آن را بشکند که ديو از بين برود. ديو به دنبال ستاره روشنايي بود. ستاره پشت در خانه مادربزرگم پناه گرفته بود؛ که سر و صداي آنها به گوش مادربزرگ رسيد. با سر و صداي آنها مادربزرگ کنجکاو شد؛ و رفت در را باز کرد. ستاره به درون اتاق افتاد و در را سريع بست؛ و ديو در پشت در ماند. بالاخره وقتي حال ستاره جا آمد، همه چيز را به مادربزرگ گفت. مادربزرگ و ستاره نشستند و نقشه اي براي نجات روشنايي کشيدند. مادربزرگ صندوقچه اي آورد، از درون صندوقچه کتابي کهن درآورد. قرار شد با دستورالعملي که در آن کتاب کهن مادربزرگ نوشته بود آشي بپزند و شيشه عمر ديو را درون آن بيندازند تا ديو را براي چندين ساعت به خواب عميقي فرو ببرند. ستاره و مادر بزرگ آش را درست کردند و شيشه عمر ديو را در آن انداختند. مادربزرگ به بهانه دوستي يک کاسه آش را گرفت و براي ديو برد. ديو تا مادربزرگ را ديد، شمشيرش را درآورد. مادربزرگ گفت: «من دوستم، دشمن نيستم. من ستاره را درون اتاقم زنداني کرده ام. تا بعد او را بياورم و به تو بدهم. حالا تو آش را بخور تا بعد او را به تو بدهم. ديو از همه جا بيخبر آش را خورد و به خواب عميقي فرو رفت، ستاره روشنايي ديو را در زندان روشنايي حبس کرد و هنوز که هنوز است ديو پليدي در زندان است و به کارهايي که کرده است فکر ميکند. به اين ترتيب از آن زمان به بعد هر سال شب يلدا ستاره روشنايي به ياد آن زمان سبدي پر از نور به باغ ما ميريزد و در اين شب انارهاي باغ ميدرخشند. آيناز از شنيدن اين داستان بسيار هيجان زده شد و تصميم گرفت هر سال شب يلدا پيش مادر بزرگش بيايد و انارهايي که روشن مي شوند را ببيند.
شلغم يلدايي
آتنارادپور
شلغم بيچاره به ژله هاي خوشمزه درون يخچال نگاه مي کرد. با خود زمزمه کرد: «چرا اينقدر من بدمزه هستم! دو سه هفته اي ميشه اينجام. هر بار که در يخچال باز مي شود و مواد خوراکي از داخلش برداشته مي شود قلبم مي شکند». در آن ساعت در يخچال توسط آرام هي باز و بسته مي شد. پنير و کره را از يخچال برداشت قطعا ميخواست چيزکيک يلدايي درست کند. شلغم دگر طاقتش تمام شد و وقتي ديد آرام در حال گشتن در طبقات بالاي يخچال است خودش را جلو آورد و از يخچال پايين پريد. و از کنار پاي آرام رد شد صداي کوبيده شدن آمد که آرام برگشت که ببيند چه شده اما شلغم خودش را بر زير کابينت انداخته بود.آرام بي خيال صدا شد. شلغم بيچاره تمام بدنش درد گرفته بود و آه مي کشيد. ناگهان صداي آرام را شنيد و تمام دردهايش فراموش شد. آرام رو به مادرش مي خواند: «صحبت حکام ظلمت شب يلداست/ نور ز خورشيد خواه بو که برآيد»! بعد هم صداي خنده هاي دخترانه اش آمد. مادرش اعظم خانم هم ذوق کنان مي گفت: «امشب فکر کنم! بايد ده هزارتا غزلي بخوني به جاي خنده ممکنه گريه ات بگيره! آرام هم مي گفت: «ميخونم معلومه که ميخونم امشب شب يلداست شب يلدا که بدون حافظ نميشه»! مادرش گفت: «بدون حافظ خوان خوش صدا منظورته ديگه»؟! ادامه مکامله شان را نشنيد. چون خيلي از واژه شب يلدا تعجب کرده بود. شب يلدا دگر چه بود! چه اسم دلنشيني داشت. باقي روز را ساکنان خانه مشغول به کار بودند که شلغم حوصله اش سر رفت و تصميم گرفت از زير کابينت بيرون بيايد و از زير کابينت بيرون آمد وخود را کشان کشان به سمت پذيرايي برد که ناگهان به پاي آرام خورد و از حال رفت. وقتي چشم باز کرد ديد روي ميزي بسيار سلطنتي است پر از انار و هندونه و ميوه هاي خوشمزه و انواع شيريني و دسر و دکورهايي از رنگ قرمز و سبز. چند بار محکم چشمانش را باز و بسته کرد تا مطمئن شود خواب نمي بيند. آينه اي روبه رويش بود که درون آن نگاه کرد خود را ديد که رنگش قرمز شده و روي سرش تاجي زيبا و فوق العاده قرار گرفته. آرام لباسي با طرح هاي سنتي پوشيده بود و روسري زرق و برق داري را روي سرش انداخته بود و روبه مادرش گفت: انار واسه دور ميز کم اومده بود اين شلغم خوشگله رو رنگ کردم. مادرش مي خنديد و مي گفت: «از دست تو! يه لحظه فکر کردم واقعا اناره»! شلغم با خود گفت: «من خوشگلم؟ واقعا من شلغم خوشگله ام»؟ در اين فکر بود که ناگهان صداي زنگ خانه آمد و در باز شد و تعداد زيادي آدم با لباس هايي به رنگ قرمز يا سبز، آميخته با طرح ها سنتي ايراني وارد شدند. بسيار آراسته و مؤدب بودند. پس از سلام و احوال پرسي کنار هم ديگر دور ميز جمع شده بودند و ساکت بودند که پدر بزرگ آرام برزو خان با صداي مردانه و مهربونش شروع به سخن گفتن کرد: «امشب شب يلداست شبي که يک دقيقه از شب هاي ديگر بيشتر است. يعني يک دقيقه شادي بيشتر! يک دقيقه بيشتر در کنار هم بودن. امشب شبي ست که دور هم شديم تا خاطره اي بسازيم و البته تولد خورشيد پر عظمت که امشب است را جشن بگيريم. بالاخره خورشيد زمين را روشن کرده و ما را از تاريکي به دور نگه داشته و ما بايد اين شب با شکوه را به افتخارش جشن بگيريم. امشب شب خداحافظي با پاييز و سلام کردن به فصل جديد زمستان است. جشني که يک سنت باستاني در ايران و ديگر کشورهاست. حالا ميخواهم يه سري اطلاعات بهتون بدم که مطمئنم براتون مفيد است. بچه هاي کوچک تر استقبال کردند و ذوق و علاقه نشان دادند. برزوخان ادامه داد: «از نظرتون چرا در سفره شب يلدا از يه سري خوراکي هاي خاصي استفاده مي شود؟ ارسلان خنديد گفت: «معلومه چون من خيلي دوستشون دارم. زهرا خنده کنان گفت: «اي شکمو»! پدربزرگ جدي ترشد و گفت: «چقدر شماها بي نمکيد»! ديگر هيچکس نتوانست جلوي خودش را بگيرد همه قاه قاه خنديدند. پدربزرگ هم خنديد و سپس گفت: «مشخصه که هيچ کدومتون نمي دونيد هرکدومشون چه نمادي داره البته به جزء آرام»! آرام گفت: مي دونما ولي از زبون شما شنيدن قطعا خيلي زيباتره»!
پدربزرگ لبخندي زد و گفت: «چشم خودم توضيح ميدم: «از هندوانه شروع مي کنيم. که يکي از دلايل انتخابش براي شب يلدا اين است که يادآور گرماي تابستان است ونماد اميد؛ اميد و سلامتي و زندگي دوباره است. خشکبار و آجيل هم نماد فراواني برکت و رونق و روز است. تنوع خشکبار مثل پسته و بادام و فندق و نخودچي و کشمش و... نشان دهنده گوناگوني نعمت هاي الهي است.
درباره هر کدوم از خوراکي هاي اين شب توضيح مي داد. شلغم حسابي غرق حرف هاي پدربزرگ شده بود که ناگهان پدر بزرگ گفت: «شلغم نماد خاصي براش تعيين نشده اما از نظر من مفيد ترين بخش سفره است. که يک نوع داروست و از سرماخوردگي در شب يلدا جلوگيري مي کند«. شلغم که حسابي تعجب کرده بود با خود گفت: «من هم خوراکي شب يلدا هستم تازه خوراکي مفيد به حساب مي آيم. از شادي زياد دلش مي خواست پرواز کند». نازنين متعجب پرسيد: «شلغم»؟! پدر بزرگ دستش را به طرف شلغم برد آن را برداشت و ادامه داد: «بله شلغم! اين شلغم که در قالب انار پيش ماست. کلي خواص داره و درشب يلدا هم خورده مي شود»! آرام خجالت کشيده گفت: «واي ببخشيد... پدربزرگ حرفش را قطع کرد و گفت: «خيلي کار خوبي کردي. اصلا يه کار جالب مي کنيم اسم هامون رو روي اين شلغم زيبا مي نويسيم به عنوان يادگاري»! سيما خانم گفت: «ببينيد آرام خانم هنرمند ما چه کرده! ماشاالله به هنر دستت عزيزم! آرام تشکر کرد. همه اسم خودشان را با قلم روان روي شلغم نوشتند. شايان و امير شروع به نواختن ساز کردند. همه دست ميزدند و شاد بودند. شلغم نگاهي به آنها کرد و با خود گفت: «يک دقيقه شادي بيشتر باعث شد زندگي ام از غم نجات پيدا کند»!
يلدا از نگاه رهگذر
مينا کوه کن
يلدا بهانه اي است براي ديدار مجدد. خنده هاي از ته دل دورهمي هاي که گرماي وجودشان آرامش بخش تر از آتش کرسي است. نم نم باران از آسمان مي باريد. من در خيابان هاي شهر در آخرين شب پاييزي در حال قدم زدن بودم. در ميان شلوغي شهر خانه کوچک و باصفا در انتهاي خيابان توجه مرا به خود جلب کرد و موجب شد تا به سمت آن سوق پيدا کنم. هنگامي که به آن نزديک شدم از پنجره اي که پرده هايش کنار کشيده شده بودند، خانه را ديدم. سفره اي يلدايي گرم و ساده از رنگ و نور عشق و محبت با انارهاي سرخ و هندوانه اي که همانند لبخند قرمز بود و آجيل هاي متنوع کتاب حافظ قديمي که همدم طولاني ترين شب سال است.ميان زيبايي سفره، هندوانه شوخ طبع و خون گرم رو به انار کرد و گفت: «چرا انقدر ساکتي هميشه؟ از خودت بگو»! انار: «اگه بخواين ميگم نمادم چيه»؟ هندوانه: «مشتاقم براي شنيدن»! انار: «من نمادهاي زيادي دارم و هر کدام را برايتان ميگويم». هندوانه: «فقط زودتر بگو تا خورده نشديم». انار: «هه هه... باشه من نماد زندگي و نورم. دانه هايم نماد برکت و فراواني. رنگم نماد خورشيد و اميد و در کل نماد من در طولاني ترين شب سال تولد دوباره خورشيد و بازگشت نور اميد به روزهاي روشن است». هندوانه: «اي جان من هم نمادم! اما تو خيلي خاصي»! انار: «به به... واقعا؟ نماد چي چيزي هستي»؟! هندوانه: «خب به هم ميگن باعث خوشحالي و لبخند ميشم. در واقع نماد اتحاد شادي اميد جمعي هستم». انار: «شگفتا ... خودت هم خيلي خاصي»! هندوانه: «تو نماد عشق و اميدي و منم نماد شادي. قشنگ ميشه امشب با هم باشيم». انار: «بله بريم که روي سفره بدرخشيم».
در اين ميان با پايان گفتگوي هندوانه و انار به خود آمدم و ديدم در اين شب طولاني سفره دلم آرام گرفته. گويي سرخي انار و لبخند قرمز هندوانه شب را برايم روشنتر کرده بودند. و يلدا بي آنکه چيزي بگويد در قلبم و جانم خاطره شد. يلدا فرصتي است براي قدرداني از داشته ها، نعمت هاي بيکران خداوند؛ فرصتي براي زمزمه خوبي هايي که در هياهوي روزهاي شلوغ گم شدند.
نگهبان شکوه
فاطمه مزنگي
مدت ها بود که خورشيد خانه اش را ترک کرده بود. تاريکي جهان را در بر گرفته بود و تنها نور باقي مانده رعدهايي بود که هر ثانيه در آسمان ظاهر ميشد و نمي گذاشت زمين براي هميشه در تاريکي ناپديد بشود. درباره اين اتفاق نا اميدکننده از ميان صحبت هاي مردم چيزهاي متفاوتي شنيده بودم. يکي مي گفت: «خورشيد توسط سياه چاله اي عظيم به انتهايي ترين نقطه جهان فرستاده شده است. ديگري مي گفت: «ستاره غارتگر خورشيد را دزديده است». مادربزرگ پير مي گفت: «خورشيد شروع به بلعيدن خود کرده است و آنقدر به اين کار ادامه داده که در نهايت چيزي از او باقي نمانده است. دختربچه بيمار مي گفت: «خورشيد خود را از ياد برده و ديگر نميداند که چه کسي بوده است».
اما در نهايت تمام اين ها ايده ساکنان زمين بود و هيچکدام حقيقت اصلي را نميدانستند. همه آنها تنها ايده هايي را بيان ميکردند که از تخيل سر بيرون مي آورد. اما در واقعيت حقيقت در کوچه پس کوچه هاي شهر پنهان شده بود. روي زمين سرد و خاکي ناگهان چيزي با صداي «ووش» حرکت کرد به سوي گوشه اي که توسط نور چراغ نفتي روشن شده بود. او کسي نبود جز سايه اي به نام هرمس. سايه اي که ساليان سال وظيفه حفاظت از خورشيد را داشت اما در نهايت شکست خورد و به زمين پا به فرار گذاشت تا از اندک اميدي که به همراه داشت محافظت کند. سايه دست هاي وهم آلودش را وارد قلبش کرد و دانه اي سرخ رنگ و شفاف که بي شباهت به ياقوت نبود را بيرون آورد. به سمت نور چراغ نفتي بالا برد تا به اين اميد کوچک وعده غذايي امشبش را بدهد. هرمس با چشم هايي اميدوار به دانه نگاه کرد. کمتر از سه دهه بود که خداي سايه ها به خورشيد فروزان ابدي خيانت کرده بود و آن را آنقدر از درون فاسد کرده بود که طي اينروند خودش نيز هلاک شده بود. اما در نهايت خورشيد نيز تمام نور زندگي اش را از دست داد و تنها همين دانه کوچک از آن باقي مانده بود. هرمس همان زمان بود که در ميان تاريکي و وحشتي که در حال بلعيدن جهان بود؛ دانه را برداشت و به زمين فرار کرد و در کوچه پس کوچه هاي يک شهر کوچک پنهان شد. او يکي از ميليون ها نگهبان خورشيد بود و تنها سايه اي بود که قادر به فرار شد. او هر شب از نورهاي اندک باقي مانده در شهر دانه را تغذيه ميکرد تا او را بيدار کند. اما تا به حال هيچ تغيير کيفي ايجاد نشده بود.
با فکر به تمام اينها قلبش درد گرفت و نااميدي بيش از پيش وجودش را فاسد کرد. او نيز همانند ديگر دوستانش که زماني به اين حالت رسيده بودند وقت زيادي برايش باقي نمانده بود. ناگهان صداي خنده اي در خانه کناري در گوش هايش پخش شد. يواشکي به کنار پنجره آمد و با چشم هاي نارنجي رنگش به داخل خانه نگاه کرد. خانواده اي خوشحال دور يک کرسي نشسته بودند و ميوه هاي پاييزي سفره پر نقش و نگار سنتي آنها را تزئين کرده بود. دو کودک روي پاي پدر و مادرشان نشسته بودند و طوري لبخند ميزدند که گويي خورشيد همچنان در آسمان باقيست. شايد آنها هنوز آنقدر کوچک بودند که اين حقيقت را نميدانستند؟! اما ناگهان نوري ستاره مانند و وهم آلود به سمت هرمس پرواز کرد. گويي نوري نامرئي بود که هيچکس آن را نميديد و از پنجره عبور کرد و وارد دانه در دست او شد و جرقه کوچکي را در آن ايجاد کرد. هرمس با شگفتي به اين صحنه نگاه کرد. به عنوان يکي از نگهبان هاي خورشيد به وضوح احساس ميکرد دانه اندکي بيدار شده است؛ اما انرژي کافي براي بيداري کامل ندارد. اين به چه معنا بود؟! نور وهم آلود از سوي لبخند آن کودک بيرون آمده بود؟! شادي و لبخند پاک؟! جواب اين بود؟! اما اين روزها مردم ديگر آنقدر افسرده و نااميد بودند که اندک خانواده ها فرزند کوچکي در خانه داشتند. شايد هدف فقط شادي و لبخند نباشد؟! شايد فقط خالص و پاک بودن آن انرژي لازم را براي توليد نور ستاره مانند فراهم کند؟! ناگهان ايده اي به ذهنش رسيد. چيزي که فقط در حد يک فرضيه بود اما اميدي را در او زنده کرد که عزم او را در روزهاي پاياني نشان ميداد. به سرعت دانه را دوباره به قلب خود برگرداند و به سمت بلندترين تپه اطراف شهر رفت. در نزديکي مکاني قرار گرفت با گياهاني عجيب که فقط در رعد رشد ميکردند و شکل هاي وهم آلود از دست و پا و سر و بدن در او شکل گرفت. به شکل يک انسان خاکستري و مه آلود با موهاي بلند و پريشان و صورتي بدون چهره فقط با چشم هاي نارنجي رنگ و قلبي با دانه اي سرخ در درون آن. هرمس روي زمين نشست و با دست هايش خودش را در آغوش گرفت. دست هايش را دور شانه هايش حلقه کرد و مانند جنين در خود جمع شد. و سرش را روي زمينگذاشت. و با لبخندي که در دل داشت به بهترين روزهاي زندگي اش فکر کرد. روزهايي که خورشيد مانند مادري مهربان با او بازي مي کرد. شاخه هاي شعله ورش را به هر جهتي تکان ميداد و دانه هاي سرخ رنگي را در تمام جهان پخش ميکرد. دانه هاي سرخ رنگ ياقوت مانندي که نور زندگي را در تمام مکان ها به ارث ميگذاشتند. در حقيقت خورشيد فروزان ابدي مادر تمام درختان بود. درختي درخشان که شاخه ها و ريشه هايش به هر جهتي امتداد داشتند و آنقدر پر نور بودند که به شکل توپي طلايي مهر و محبت خود را به جهان ابراز ميکرد. خاطرات خوب و خوش روزهاي قديم شروع به ايجاد ستاره هاي وهم آلود نوراني کرد و در قلب هرمس به شکل گرداب وارد دانه شد و ترک کوچکي روي دانه ايجاد کرد که جوانه اي کوچک سر از آن بيرون آورد.
تمام وجود هرمس در حال تبديل شدن به خاطرات زيبا و پرنوري بود که از گوي هاي نور وهم آلود شکل گرفته بودند و مرتبا وارد دانه ميشدند. هرمس... تمام وجودش را به دانه تقديم کرده بود. تمام خاطرات شاد خود و دوستانش و تمام خاطرات شادي که در اين دنيا لمس کرده بود. آخرين ستاره وهم آلود وارد دانه شد و گويي قدرتي ماورايي در حال شکل گيري باشد، دانه را در هوا معلق کرد و شروع به ايجاد رشته هاي نازک پر نوري کرد که به تمام جهات حرکت ميکردند و به هر طريقي ميخواستند به فضا برگردند و يا در زمينفرو بروند .
دانه با طناب نوري که ايجاد کرده بود به فضا برگشت و با تمام وجود شروع به رشد کردن و ريشه زدن کرد. هرمس ناپديد شده بود ... اما اميد، آرزو و خواسته پاک و خالصانه او به دانه جان بخشيده بود و فقط زمان لازم بود تا جهان دوباره نور را در چشمان خود منعکس کند. اين روز همان روزي بود که ديگر نگهبانان سايه متولد شده آن را به عنوان شب يلدا مي ناميدند. شبي که هرمس خود را فدا کرد و شبي که مادر خورشيد براي بار دوم متولد شد تا باز هم نعمت هاي خود را ببخشد و اميد را به مردم برگرداند. و باشد که هرمس تا هميشه در آرامش بخوابد.
سيّد «رضا» ساميار عقيلي فر
روزي درخانه بودم که ناگهان ميلاد رفيقم خورشيد را در دست گرفت و به او تبريک گفت و خورشيد از دستش ترکيد و تکه هاي خورشيد را روي سفره شب يلدا گذاشت و همراه من جشن گرفت. و انار و هندوانه و لبو و ... ميوه هاي ديگر واقعي شدند و ما با هم جشن گرفتيم و بعد خورشيد را با چسب قطره اي به هم چسبانديم و ميوه ها به شکل خودشان در آمدند و وقتي خورشيد را که چسب زديم؛ در فضا قرار داديم تا فردا طلوع کند.
فائزه رسولي
همه جا غرق تاريکي بود و فقط صداي جيرجيرک ها است که سکوت شب را در هم مي شکند. دست هايم را روي دامن قرمز رنگ طرح دارم مي کشم و يقه لباسم را مرتب مي کنم. کوچه تنگ و تاريک است و چشمانم حتي جلوي پاهايم را نمي بيند. تنم از شدت سرما مور مور مي شود. از کوچه رد ميشوم و در سبز رنگ را ميزنم. تق تق. مادرجون صدا مي زند: «کيه»؟
-«منم مادرجون»! مادرجون در حياط را باز مي کند و با چادري که معلوم است نصفه و نيمه سر کرده احوال پرسي مي کند. پله ها را دوتا يکي بالا ميروم و مادرجون در حياط مشغول شستن انارها مي شود. در چوبي رنگ را هل ميدهم: «سلام باباجون»! بابا جون استکان را برداشت و از سماور بغل دستش کمي چاي ريخت و گفت: «سلام عزيز بابا! بيا برات چاي ريختم».
کمي با استکان چايي دستانم را گرم مي کنم. انارهاي دون شده روي کرسي به من چشمک مي زنند. به کرسي نزديک مي شوم. مادرجون کدو را شبيه ديو درست کرده است. کمي به ابتکار مادرجون ميخندم و يک مشت انار دون شده توي دهانم مي گذارم. يک انار ميان تمام انارها مي درخشد. انگار لباس ابريشمي خورشيد بافت پوشيده. با نوک انگشتانم به دانه انار نگاه مي کنم. انار مي گويد: «منو نخور»! جا مي خورم. فکر کنم خيالاتي شده ام. مگر دانه انار حرف ميزند؟! دانه انار مي گويد: «چرا صورتت مثل گچ سفيد شده»؟! -«ت تو حرف ميزني»؟ باز فکر مي کنم خل و چل شدم. -«آره همون طور که تو حرف ميزني»! تمام تنم يخ کرده و نوک انگشتانم را احساس نمي کنم. آب دهانم را قورت مي دهم. خواستم ازش بپرسم چرا... که يهو باد سردي از پشت پنجره خزيد تو. مادرجون گفت: «باد بود. اما من مطمئن بودم باد نبود... کسي انگار از دور نگاه ميکرد. صدايم لرزيد. گفتم: «چرا نخورمت»؟ گفت: «چون تو تنها کسي هستي که ميتونه نگهم داره..ک قبل از اينکه اون بياد». پرسيدم: «اون کيه»؟ -«هرسال شب يلدا يکي مياد... واي من بايد قايم شم»! حرفش را نصفه نيمه رها کرد و پشت دانه هاي انار ديگر پنهان شد. به سمت پنجره مي روم و به بيرون نگاه مي کنم. بادي نمي وزد، دانه براي چه قايم مي شود؟ گربه سياه زشتي از در داخل مي شود و از دور به من نگاه مي کند. همين که چشمم به گربه سياه مي افتد خودش را به موش مردگي مي زند. دانه انار فرياد مي زند: «اون! اون اينجاست»! صدايش مي لرزد و ترس تنش را چون خوره در خود مي بلعد. دوباره فرياد مي زند: «اون اون دنباله نوره»! و سه بار پشت هم تکرار مي کند: «نور، نور، نور»!
ظرف دانه هاي انار را از روي سفره بر مي دارم و در را مي بندم و با فريادي گربه را فراري مي دهم. اما گربه به ظرف دانه هاي انار خيره نگاه مي کند. دستانم مي لرزد و گلويم خشک مي شود. پنجره ها را مي بندم و در کنجي مي نشينم. دانه با صدايي که هنوز مي لرزد مي گويد: «بايد ساعت از نيمه شب بگذره تا اون، اون بره»! هنوز هم با لکنت صحبت مي کند. فقط يک دقيقه مانده تا ساعت از نيمه شب بگذرد. صداي تيک و تاک ساعت قديمي باباجون از هميشه بلندتر شده است. دانه هاي انار در ظرف، بي قرار خود را تکان مي دهند، چشم هايم گرد مي شود.گربه سياه پشت پر ميويي طولاني مي کشد. بيشتر شبيه ناله اي است که راهش را گم کرده باشد. صداي گربه قطع شد. سکوت، مثل پتويي گرم روي خانه افتاد. دانهي انار نفس راحتي مي کشد و آرام گفت: «حالا ميتوني»! با ترديد يکي از دانهها را برداشتم. نه حرفي زد، نه فريادي. فقط مزه ترش و شيرينش دهانم را پر کرد؛ مزه زندگي. مادرجون صدا زد: «يلدا تموم شد عزيزم، بيا فال حافظ بگيريم»! به ظرف نگاه مي کنم. همه دانه ها، ساکت و معمولي بودند. اما هنوز، يکيشان زير نور، کمي بيشتر ميدرخشد.