ادبیات


ادبیات |

جريان شعر شمال و

شب شعر انارـ2

 

 

اشاره

دوشنبه 24 آذر، در استقبال از شب چله، دوشنبههاي شعر گرگان، «شب شعر انار» را با حضور شاعراني از گلستان، مازندران، سمنان و البرز برگزار کرد. «انار» از سلسله برنامههاي «جريان شعر شمال» است. بخشي از شعرهاي خوانده شده در اين شب شعر را در دوشنبه پيش در اين صفحه منتشر کرديم. بخش دوم و پاياني آن پيش روي شماست.

چند رباعي

عقيل زروک، محمودآباد

 

(1)

از زندگي اين هجوم‌ شر مي ترسم

از قافيه هاي بي پدر مي ترسم

در پيله ي تنهايي خود مي پوسم

از عشق و شياطين دگر مي ترسم

 

(2)

کم کم به شبي بلند عادت کرديم

بر چاي بدون قند عادت کرديم

مانند قناري که قفس را فهميد

ما هم به هواي بند عادت کرديم

 

(3)

يک روز همه پلنگ‌ها را کشتند

يک روز دگر نهنگ‌ها را کشتند

اي کاش که يک بار خبر مي آمد

مردم همه‌ي تفنگ‌ها را کشتند

 

(4)

دردي‌ست مدام درد را بنويسي

غمنامه‌ي يک نبرد را بنويسي

دردي‌ست که پيش اين کلاغان لجوج

سمفوني فصل سرد را بنويسي

 

 

 

آقايِ کارگردان!

محمد فرازجو، گرگان

 

وقتي از «خ»يِ خوشي خالي، از «خ»يِ خفه شو، پُري

تابستان که کوفت از روز و ماه و سال هم، دلخوري

هي  آب و هوا نداريّ و چرخ ، چرخِ گاريّ و چرخ...

آهن هم که باشي از سنگينيِ بارها، مي بُري

من، دنيا، دو روزه دور ِ گردون، تکان نده، لعنتي!

دارم ليز مي‌خورم رو اين سنگ و صخره‌يِ سُرسُري

ماندم تشنه و  زر و زالو کُلِّ آب را، مي‌خورند

تو فکرِ مُباح و پاک و انواعِ آب‌هايِ کُري

خُب، اين روزها، چطوري آقايِ کارگردان! بگو

تويِ اوجِ کارها، وقتِ شام، آب هم مي‌خوري؟

 

 

 

رنگ سال

صادق حاجتمند، گرگان

 

گر بناست که عاشق‌کشي روال شود

بريز خون مرا سرخ رنگ سال شود

جواب چيست به غير از اشاره بر سينه

اگر نشاني‌ات از هر کسي سؤال شود

بگو مني که منم با مني که مي‌خواهي

چقدر فاصله دارد که ايده‌آل شود

چقدر فاصله مانده به روز بوسه که تا

حسود کور شود تا رقيب لال شود

مگر به بوسه ببندي لب و دهانم را

که رازهاي تو در اين اتاق چال شود

هنوز در رگ من يک ته‌استکان خون هست

به سر سلامتي خود بزن حلال شود

 

 

نمک نريز خودم شورم

وندا پرتوي، گرگان

 

چه خوب خاطر صحرا موند

تپشْ تپشْ، تپشِ خونت

کنايه مي‌زنه شلوارو

کنار و ميره سر رونت

طوافه دور سرت گشتن

طناب بسته به ايوونت

 

که من فداي تو! گلدونم!

بخند جاي همهْ گل‌ها1

 

اساسِ رشته‌ي توماره

فقط يه ملحفه کم داره

براي روح بُلن‌بالا

کُنار دنجي ديواره2

 

سَقَط بشن؛ سر زائو خوش!

که نطفه‌هاي بدون شُش

هوانورد بشن يا که3

خليفه‌هاي هُلاکو کُش4

 

سماع و رقص شکم... لافم 5 و6

عميق گودي اين نافم

به ميله ميله انگشتت

تن شريفمو مي‌بافم

 

که من فداي تو! گلدونم!

بخند جاي همهْ گل‌ها

عسس که از سر شب بيدار

جنازه ميخ زدن ديوار

کرشمه‌هاي دلقک اين دربار

از آبشار تهي سرشار7

فرو شدم به زمين خار

تنم جنايت مشاطه

 

شبيه اسم تو منفورم

بدم که با همه بد‌جورم

هوار مي‌برن از گورم

نمک نريز خودم شورم

بچش که مزه کافورم

لبم لطافت خطاطه

 

حوارياي تو يحيي مُرد

تمام خون زمينو خورد8

گذاشت طشت و سرو آورد

شکست پشت هم يک بُرد

 پر از رطوبت اشک تُرد

دلم اسارت يک لاته

 

که من فداي تو! گلدونم!

بخند جاي همهْ گُل‌ها

 

1. من فداي تو، به جاي همه گل‌ها تو بخند. فريدون مشيري

2. درخت کنار نماد بلندمرتبگي که براي مشخص کردن مرز هم استفاده مي‌شود با مفاهيمي چون باروري و جاودانگي پيوند خورده

3. اشاره‌اي به فيلم هوانورد در خصوص شخصيت يک بيمار وسواسي

4.شروع امپراتوري ايلخانان با کشته شدن خليفه معتصم بالله به دست هلاکو خان بود

5. رقص سماع نوعي رقص آييني همراه با چرخش مدام

6. رقص شکم يا رقص عربي بر روي حرکات پيچيده بالاتنه متمرکز شده

7. از تهي سرشار جويبار لحظه‌ها جاري‌ست. مهدي اخوان ثالث م.اميد

8. سر يحيي نبي را بريدند در طشتي گذاشتند از آنجا که يک قطره خونش بر زمين چکيده بود خون مي‌جوشيد و تمام نمي‌شد

 

 

ميِ غزل چرخيد

کارن تبري (ع م خُرّمي)، بهشهر

 

شبي شکفت فضايي که دوستش داريم

وزيد حال و هوايي که دوستش داريم

حضور روشن ياران و شور آهنگي

و شعر، بي سر و پايي که دوستش داريم

چو برگ لاله نشستيم بر نسيم حضور

و لحظه‌هاي رهايي که دوستش داريم

گلي ز هر چمني چيد ذوق ما و سخن

رسيده بود به جايي که دوستش داريم

سخن به عشق رسيد و هزار غنچه شکفت

به باغ سبز صدايي که دوستش داريم

به بزم اهل اشارت ميِ غزل چرخيد

و گُر گرفت نوايي که دوستش داريم...

اگر چه سخت ولي شب گذشت و خوبان را

سپرده‌ام به خدايي که دوستش داريم

هميشه خاطر ياران با صفا خوش باد

به ياد خاطره‌هايي که دوستش داريم.

 

 

يلدا

محمدعلي کيانفر، مينودشت

 

شب وروزي دگر از فصلِ خزان، بيش نمانْد

شَبَحي بيش از اين ديوِ کج انديش، نماند

 

اين همه رنگ به ديوارِ جهانم زد و رفت

بردلم از نَفَسَش خاطره جز نيش، نماند

 

فصلي از عمر مرا با دلِ چرکين بِنِوشت

آنچنان کز قلَمش جز اثرِ ريش،  نماند

 

با دوصد حيله چنان عمرِ گرانمايه بِبُرد

که به جز باد، به کشکول دراويش نماند

 

شب_يلدا منم و خويشتنم تا به سحَر

گوييا چاره به جز خويشتنِ خويش نمانْد

 

مي دَوم تا درِ ميخانه ي يلدا به سَرم

ساقيا! باده بريزم، قدمي بيش نماند!

 

 

ردي از انگشت تو

مريم ميراحمدي، گرگان

 

با خنده‌ام دنيا سر ناسازگاري داشت

من بودم و چشمي که در من ميل زاري داشت

يک دوره‌گرد خسته‌ي بي‌خانمان بودم

مردي شدم که روي دوشش چند گاري داشت

از پيله‌ بيرون مي‌کشيدم روزگارم را

افسوس اين پروانه دائم بي‌قراري داشت

هر بار بغضم توي چشمانم ترک مي‌خورد

باريدم و هر قطره اشکم زخمِ کاري داشت

پيراهنم نيلوفري بر روي مرداب است

پيراهنم طرح گلي که دوست داري داشت

پرواز‌هايم اوجي از تنهايي‌ام بودند

قلبم قفس بود و درونش يک قناري داشت

من چاي مي‌نوشيدم و فنجان لبريزم

ردي از انگشت تو را هم يادگاري داشت

 

 

عزلت نشين

حسين کاظمي، محمود آباد

 

حالي چنين در سينه‌ام دارم برادر

 بغضي غمين در سينه‌ام دارم برادر

چنگيز خاني در دلم آشوب کرده است

ديوار چين در سينه‌ام دارم برادر

هرچند دستي در بساطم نيست، اما

يک آستين در سينه‌ام دارم برادر

بنشين با من، خون دل در حد وسعم

از آن و اين در سينه‌ام دارم برادر

در فکر سقط اين غزل بودم که ديدم

صدها جنين در سينه‌ام دارم برادر

من حال گورستان اين شهرم که يک ايل

عزلت نشين در سينه‌ام دارم برادر

با بغض‌هايي که درونم دفن کردم

ميدان مين در سينه‌ام دارم برادر

 

 

 

اي کاش ميشد دوباره

مهناز ايرواني، گرگان

 

کودک که بودم قصه‌هايم

حال و هواي ديگري داشت

مادر ميان لحظه‌هايم

آلاله و گل‌پونه مي‌کاشت

بابا برايم شعر مي‌خواند

از حافظ و خيام و عطار

از مثنوي و شاهنامه

افسانه‌ها مي‌گفت بسيار

مادربزرگ مهربانم

از دين برايم حرف مي‌زد

خوشحال بود از اين که هر روز

با حرف‌هايش مي‌کشم قد!

با نور ماه و رقص خورشيد

هي روز و شب تکرار مي‌شد

در چشم‌هاي نوجوانم

صد آرزو بيدار مي‌شد

از من جلوتر بود هر بار

پاي بلند آرزويم

مغز مرا مي‌شست و مي‌کرد

انديشه‌اش را در گلويم

ديگر تمام کار و بارم

پول و مقام و دلبري بود

هر سال در فکر و خيالم

باز آرزوي بهتري بود

عمري گذشت و گرد پيري

پاشيده شد بر روزگارم

اما چرا جز رنج حسرت

در باورم چيزي ندارم

من زندگي کردم ولي حيف

چيزي نفهميدم به جز کار

جز قدرت و افزوده خواهي

جز لهو و غفلت‌هاي بسيار

گل‌پونه‌هاي مادرم را

در زندگي خشکانده بودم

بابا چرا از شعر و قصه

خالي شده کل وجودم

مادربزرگم راست مي‌گفت:

دنيا عجب جاي غريبي‌است

ميل مقام و ميل ثروت

آدم‌رباهاي عجيبي است

وقت سفر شد، يک فرشته

حالا نشسته در کنارم

افتاده‌ام در دست تابوت

جز يک کفن چيزي ندارم

اين امتحان زندگي بود

من رد شدم با کوله‌ي درد

اي کاش مي‌شد بار ديگر

از نو، دوباره زندگي کرد..

 

 

چند دو بيتي

اسماعيل مزيدي، عليآباد کتول

(1)

عجب درد ِ توان‌سوزي تو اي عشق

چه جانکاه و روان‌سوزي تو اي عشق

نمي‌دانم چه‌اي، اين‌قدر دانم

بلاي خانمان‌سوزي تو اي عشق

(2)

تنت سالم  لبت پرخنده  باشد

چراغ ِ عمر ِ تو  تابنده باشد

الهي که چو قلب ِ عاشق ِ من

دلت از شور ِ عشق آکنده باشد

(3)

در اين شب‌ها بيا و ماه ِ من باش

هميشه هرکجا همراه ِ من باش

در اين ظلمت‌سراي زندگاني

چراغ و روشناي راه ِ من باش

(4)

به زندان ِ غمت محبوسم اي دوست

اسير ِ اختري منحوسم اي دوست

اميدم هست تا روزي بيايي

به تاريکي شوي فانوسم اي دوست

(5)

مرا با يک نگه بي‌تاب کردي

و چشمان ِ مرا بي‌خواب کردي

زدي از عشق ِخود آتش به جانم

دلم را قطره قطره آب کردي

(6)

تو رفتي وُ مرا  دلگير کردي

غمت را در دلم تکثير کردي

جواني‌‌ام  به پاي تو هـَدَر شد

چه ساده عاشقت را پير کردي

(7)

به شب‌هايم چو مـَه بودي وُ رفتي

برايم تکيه‌گـَه بودي وُ رفتي

نشستم من به اُمّـيد ِ تو، امّـا

رفيق ِ نيمه‌ رَه بودي وُ رفتي

(8)

کويرم حسرت ِ باران مرا کـُشت

غريبي وُ غم ِ هجران  مرا کـُشت

اسير ِ مَحبَس ِ تنهايي‌ام آه !

بيا   اندوه ِ اين  زندان مرا کـُشت

(9)

نمي‌دانم دلم بي‌تو چه تـَنـگ است

زمانه روز و شب با من به جنگ است

در اين خاموشي وُ  خلوت  به گوشم

صداي شـُـرشـُـر ِ باران  قشنگ است

(10)

بيا  از  دوري‌ات   آشفته حالم

هميشه غرق  در فکر  و  خيالم

نديدم بي‌تو يک دَم  رنگ ِ شادي

به صد غم مي‌شود طـِي ماه و سالم

(11)

تو رفتي زد به قلبم غم جوانه

سرشک از ديدگانم شد روانه

به ياد ِ عشق ِ تو  عمري سرودم

دوبيتي‌هاي ناب ِ عاشقانه

 

 

... فرق داد

ياس (نازي) نصرتي، کردکوي

 

دنيا برايم اين نبردش فرق دارد

تا خانِ هفتم، فردِ فردش فرق دارد

آوازِ آتش بر دلم خون کرده امشب

اين روزها پاييز سردش فرق دارد

پاييز مي‌فهمد که بايد مرد باشد

اين مرد حتي موي زردش فرق دارد

پاشيده موهاي خودش را روي تقويم

هر خط اين تقويم دردش فرق دارد

يک سايه اما، ميوه‌ها را دور مي‌داد

اينجا صداي دوره‌گردش فرق دارد

شايد قمار جفت شيشم را ببازم

اين‌بار بازي، تخته‌نردش فرق دارد

 

 

 

انگار شب شده

مريم قدسولي، گرگان

 

حالا که فصل عشق به پايان رسيده است

هرگز دلم چنين غم بي حد نديده است

ديگر به اين خرابه‌ي دنيا اميد نيست

اشکم شبيه رود به دريا چکيده است

عاشق تر از خزان شده اين دل به دست باد

از ناکسان چه زخم زبان ها شنيده است

چون گل به شاخه‌هاي خودم تکيه مي‌کنم

پشتم شبيه قامت سروي خميده است

قلبم به سينه مي‌تپد انگار شب شده

از خشم روزگار گريبان دريده است

در انتظار صبح به سر مي‌برد دلم

آنسوي دشت‌ها به گمانم سپيده است

حتما شراب مي‌شود انگورهاي سرخ

روزي که آفتاب ز مشرق دميده است

 

 

 

 

ميلاد

حميد رستمي، شاهرود

 

غم شبيه سايه‌اي يک عمر همزاد من است

من به يادش هم نباشم، او ولي ياد من است

مهرباني، صبر، حسرت، شرم، اندوه، عاشقي

با کمي هم شاعري، ترکيب بنياد من است

اينکه هرکس مي‌رسد با من به مشکل مي‌خورد

مشکلي از سمت آنان نيست، ايرادِ من است!

خاطري‌شيرين دمادم مي‌خراشد سينه را

بيستون باشم اگر من، عشق، فرهاد من است

بي‌تو هرشب در اتاقم با تب ياد تو و

حسرتي تلخ و دو نخ سيگار ميعاد من است

ماهي قلبم اسير تُـنـگ تنهاييش بود

چشم‌هاي روشنت درياي آزاد من است

◼️

روز ديگر بود و حالم جور ديگر مي‌نمود

ناگهان تقويم‌ها گفتند ميلاد من است!

 

 

 

يلداي دل

احمد قجري بامري، عليآباد کتول

 

اسب چموش غمت

رقص‌کُنان آمده

در شب يلداي دل

آفتِ جان آمده

.

آمده تا له کند

صبحِ اميد مرا

باز به يغما برد

شادي عيد مرا

.

مي‌چکد از چشم من

دانه ي سرخ انار

هر که مرا ديد ‌و گفت

جان من امشب نبار

.

تک تک اين دانه‌ها

بغض و خيال تواَند

شعرو شعور و قلم

محو جمال تواند

.

عکس نشسته به قاب

صورتک در نقاب

ماه شب تار باش

در شب يلدا بتاب

 

 

جهان کوچک من

صفيه صابري، کردکوي

جهانم دهکده‌ي کوچکي است

از صنوبر و کاج

آفتاب هر سپيده‌دم

پيراهن خود را به بام‌هاي گِلي مي‌پوشد

و امروز خرمن خرمن

 شادماني‌مان به آتش کشيده شده است

علفهاي هرز از دهانِ که مي‌رويد؟

شايد کسي ديوار کوتاه گِلي را بهانه کرده است

و شايد شعله‌ي آه نسترني

و طوفان خشم گرسنه‌اي

جغد شب با عباي سياهش

فلسفه مي‌آموزد...

باد زير چشمي طعنه مي‌زد

آه که صنوبر از اندوه ناخوشايند سکوت

در آتش

فرياد مي‌کشد

و بر بستر خاک

جنازه مي‌شود

جهان کوچک من، در غبار آتش کينه خلاصه شد

و من اما

فقط

به اين اميد زنده‌ام

که خورشيد چون غروب مي‌کند

فردا دوباره

پيراهنش بر تن صبح مي‌درخشد

 

 

تنهايي

پرناز داداشي، بابل

 

تنهايي

قطره

قطره

قطره

از گذرگاه صورتم

عبور مي‌کند

بر پيراهنم

مي‌نشيند

شکوفه مي‌دهد قوري قديمي

چاي مي‌ريزد برايم

من اما

قند در دلم آب نمي‌شود

چقدر

بي تو

پشت پنجره

شعر مي‌شوم

و با هر باد

براي خيالت

دست تکان مي‌دهم

 

 

 

قاب عکس

زهرا کميزي، گرگان

 

دلم مي‌خواس بگم که

يک کمي بيشتر بمون

هنوز دلم تنگته

دوباره واسم بخون

 

دلم مي‌خواس بگم که

هر چي که تو دلمه

تو رفتي و نموندي

حرفام مونده اين همه

 

يه قاب عکس خالي يه روياي خيالي

يه عشقي که تا ابد مونده همين حوالي

 

هر نفسي  رد مي‌شه 

از گلبولاي  خونم

تا مي‌رسه به قلبم 

تو رو مي‌ده نشونم

 

دليل حال خوبم

بگو الان کجايي؟

به آينه‌ي اتاقم

گفتم يه روز ميايي

 

يه قاب عکس خالي يه روياي خيالي

يه عشقي که تا ابد مونده همين حوالي