نگاه هاي پنهان


یادداشت |

هادي خرمالي

 

زن و فرزندانش، حتي نوه هايش، اطرافش را گرفته بودند. درست به پنجره زل زده بود. با انگشتش اشاره مي کرد.

-اونها، دارن ميان،  بازم  اومدن.

-آره حاجي،  ما باز اومديم،  زمان چه زود گذشت،  چه زود خودتو باختي حاجي.

-چي از جون من مي خواهيد؟

-اين حرفها را چرا اون روزها نگفتيد، اون روزايي که التماس مي کرديم، به دست و پايت افتاده بوديم، چشات جايي را نمي ديد.  با غرور جواني، مثل عربده کشان مست و مغرور از پست و مقام،  به ما رحم نکردي حاجي.

-خواهش مي کنم بريد،بريد راحتم بگذاريد،  نمي خوام ببينمتان.

زن کنارش ايستاد  و به انگشت اشاره ي حاجي نگاه کرد و به مسير حرکت نگاهش چشم دوخت، چيزي نديد.  به بچه هايش هم نگاه کرد، مات مانده بود. حاجي فقط و فقط هذيان مي گفت وگاه از فرط وحشت چشمهايش را مي بست و گاه راست راست به چهره هايشان مي نگريست، گاهي هم فرياد مي زد و جوابشان را مي داد. اما تصاوير يکي پس از ديگري از جلو چشماش عبور مي کردند وسايه هايشان همچنان ادامه داشت. -حاجي، تا مي توني فرياد بزن، داد بکش، ما هستيم، حالا حالاها باهت کار داريم، نترس يه نگاهي بنداز، ببين چه کسايي دارن ميان.

ساکت شد و دقيق به صحنه نگريست.  انگار برايش سايه هاي شوم ديگري بود.  زني با لباس هاي پاره پاره،  با نوزادي دربغل، زل زد به چشماي حاجي،  دست هايش را مقابل چشمهايش گرفت و از لاي انگشتانش به صورت زن نگاه کرد.

-حاجي،  خوب نگاش کن، مي شناسي؟

حاجي از رنج عذاب وجدان فرياد کشيد.  زنش رو به پسرش گفت: برو يه کاري بکن،داره ديوونه مي شه.

حاجي باز هم جرأت پيدا کرد و به مسير نگاه کرد. اين بار بيشتر عذاب کشيد. -حاجي، نمي خواهي خوب نگاش کني، غربيه نيست، اين همون زنته،يادته، آره،حتما يادته، راحت کشتي، آب از آب تکون نخورد وجايي انداختي که هيچکس بويي ازش نبرد.  اشتباه کردي حاجي،  زمان چه زود گذشت. فقط نگاهت مي کنه، بيا نزديکتر،  آثار زخم ها تو تنش هنوز هم هست،  اون هم بچه ات، به قول خودت حروم زاده،  نگاه کن چي ميگه؟

-حاجي، خدات ازت نگذره کثافت،جهود،بي مروت، رفتي خونه ي خدا،  لبيک لاشريک لک لبيک گفتي،  حاجي هم شدي لعنتي؟ اين هم بچه ات، تخم حروم گذاشتي، نتونستي تحملش کني، نخواستي آبروت بره،  هر دوي ما را کشتي،  به قول خودت يه زن هرزه را از جامعه حذف کردي تا جامعه ات  سالم بمونه،  ماشا ا.... حاجي،  خوب جامعه ات را ساختي،  منتظرت هستم ميايي،  منتظرتم حاجي.

-بريد گم شيد،بريد گم شيد.

زن، از جا برخاست.  پنجره را بست، پرده را کشيد، لامپ پر نور را هم روشن کرد.  پسر بزرگش دستمال کاغذي را برداشت.  عرق صورت پدرش را پاک کرد.  دخترش از يخچال  پارچ آب را گرفت و داخل ليوان ريخت.  حاجي به زور چند جرعه نوشيد.  زن کنار حاجي نشست،  دست هايش را فشرد و به آرامش دعوت کرد.  حاجي چشم هايش را بست،  جرأت باز کردن را نداشت.  همان طور خوابيد.   زن به بچه هايش اشاره کرد.  اتاق خلوت شد.  به ساعت ديواري نگاه کرد. پاسي از شب گذشته بود.  اين بار خودش هم به پنجره چشم دوخت.  خودش را شريک جرم مي دانست،  به روزهايي که با حاجي قهقه مي خنديدند.   سرمست ومغرور مي تاختندوکسي حريف شان نبود.  حاجي بود واشاره ي انگشتش، حرفش سنگ را آب مي کرد. مال ومنالش از حسابش در رفته بود.   به روزهاي طلايي خودش فکر مي کرد.

حاجي اخراي عمرش بود، زن خوب مي دانست حاجي با چه کسايي حرف مي زند، چه کسايي را بي گناه فرستاده بود اون دنيا.   چه حق هايي که ناحقش کرده بود.  زن در سکوت خانه، به تغاص حاجي فکر مي کرد که خوابش برد.

آفتاب بالا آمده بود.  زن از خواب برخاست.  حاجي هم زورکي چشم باز کرد.  مي ترسيدحتي به زنش هم با ترس نگاه مي کرد.  چشم هايش سرخ سرخ شده بود.  زن آرامش کرد، دلداريش داد.  حاجي نمي خواست تنهايش بگذارند.  دست زن را گرفت، به طرف خود کشيدو زل زد به چشم هايش، هر دوچشم درچشم هم، حاجي با زور حرف زد.

-توکه مي دوني زن،  اون روزها مست ومغرور،چشام جايي را نمي ديد.   حالا دارم عذاب مي کشم، وحشتناک است،  حتما بازم ميان، منتظر غروب هستن،همان لحظه ي ديروزي.

-حاجي نگران نباش، من کنارت هستم،تنهات نمي ذارم.

بار ديگر،  غروب آفتاب به سر رسيد.  حاجي  دلتنگ وغمگين شد،  باز ترس برش داشته بود، انگار ساعت حضور تصاوير را در ذهنش مرور مي کرد.  هرچه زمان مي گذشت، دلتنگ دلتنگ مي شد. درست در همان لحظه، به پنجره چشم دوخت.  آمده بودند، قطارقطار مي رفتند ومي آمدند.

ناخودآگاه، دست زنش را  فشرد و ناخواسته به سوي ديگري نگاه کرد، از هر طرف تصاوير دنبالش مي کردند.

حاجي، نگفتم همه شان ميان، خوب نگاهشان کن،  اينهاش، چه راحت حق وحقوق شان را پايمال کردي، حالا خودت جوابشان را بده.

-به به حاجي، ما چقد صبر کرديم،  من همه اش منتظر اين لحظه بودم،  مي ديدم چه جور مي تاختي، چي شده حاجي؟ توکه مي خواستي زمينا را تا ابد صاحب بشي،  اسناد جعلي،پارتي بازي با مامورا، حتما يادته، ما را انداختي تو سياه چال،  وقتي هم که مردم ، يه آب سرد روش نوشيدي، انگار نه انگار حاجي.

-إ، تو دگه کي هستي؟

-حاجي، من همان پسره اي که تو مصاحبه  و گزينش ردم کردي، بعد يکي از فاميلاتو جام را گرفت، شدم معتاد،شدم يه بي مصرف وانگل،داغون واز همه فراري،بعد زورم به خودم رسيدبا يه قرص گندم شدم خلاص،حاجي يادت اومد؟

- زن کجايي؟کجا رفتي؟چرا کسي پيداش نيست؟ چرا کسي جواب صدامو نمي ده؟

-حاجي، دگه فايده نداره، داري خفه ميشي،خيلي راحت،با دست هاي خودمون،با دست هاي خودمون.