دنيا منتظرت نميماند
لبه ی خلیج |
ناهيد احمد پناه
روز اول زمستان است.
به اين نقطه که ميرسي انگار آخرين بازماندهي گونه انسان تو هستي و تمام. اين سو که ايستادهام سمت اسکلههاي متروکهي شرقي، خط سبز به انتهاي عمر خود رسيده و جز شاخههاي خشک و قهوهاي از بوتههاي گز چيزي به جا نمانده،
و بعد خط خاکي رنگ که جاي باتلاقمانند را گرفته و بعد آبي دريا در آبي آسمان جمع شده.
زن و شوهر جواني آمدند، نگاهمان در هم گره خورد، رفتند،
صداي دويدنشان ميآيد،
برميگردم، مسابقه ميدهند براي رسيدن به ماشين که انتهاي آسفالت منتظرشان است.
نگفتهام اين چند متر انتهاييداسکله سنگ و خاک است و بگذريم، مهم نيست، جز اين که برخي رانندهها ماشين را انتهاترين مسير آسفالتشده پارک ميکنند و پياده چند قدم ميآيند تا لب اسکله، و اين اتفاق خوبي است، هم براي سلامت راننده و سرنشينان و هم آرامش اينجا و من. ببين! بيا برويم روي اسکله چوبي خط صورتي آن سوي اسکله است. از کنار گله گوسفند که رکاب ميزنم الاغ گله آواز سر ميدهد،
به گمانم هميشه حرفي و درددلي دارد. ميرسم به اسکله چوبي، دنده را به سه ميرسانم نکند وسط شيب جا بمانم و پرت شوم، اين دلشوره هميشگي است. اولين بار دو تا پسربچهي دوچرخهسوار را ديدم که رکابزنان کشيدند بالا و من هم جرئت کردم و شيب را رفتم بالا.
عجيب حس عجيبي دارد برايم رکاب زدن روي تختههاي چوبي، انگار جز خودم هيچکس از اين پل پايان عبور نکرده و نخواهد کرد، تنهاي تنها در دل جهان هولناک و پرهيجان. تار عنکبوت ميچسبد روي صورتم، با دست صورتم را تميز ميکنم از تار. صورتيها خيلي نزديکند، به هيجان ميآيم، هيچوقت انقدر نزديک به اسکله چوبي نبودهاند.
دوچرخه را کنار اتاقک قايقرانها رها ميکنم و آهسته ميرم تا به انتهاي اسکله برسم. يک گله از سمت چپ، سمت ساحل نوکنده پر ميکشند سمت ساحل اسکله قديمي و بعد يک گلهي ديگر و رنگ صورتي و سفيد روي آب، در آسمان به رنگ سياه و سرخ و سفيد در ميآيد. قلبم تندتر از هميشه ميزند، تندتر از حتي توي باشگاه و زير وزنه.
صداي حرف زدن نگاهم را به عقب ميکشاند، دو تا دختر زيبا جلو ميآيند، با انگشت اشاره ازشان سکوت ميخواهم. آرام و سربهزير ميرسند به من. محو تماشا.
عکس ميگيرم، آنها هم. از يکيشان ميخواهم با دوچرخه و انتهاي اسکله يک عکس ازم بگيرد. گوشي را که ميدهم دستش صداي صدها جفت بال به گوشمان ميرسد، برميگرديم سمت آب، واي، همه به پرواز درآمدهاند، گوشي را پس ميگيرم اما خيلي دير شده، ميداني، دنيا هيچوقت منتظر آماده شدنت نميماند، هميشه پابهرکاب ميخواهدت. آماده باش.
دوستش اما فيلم گرفته از تمام صحنهي پرواز، چقدر زيباست. خواهش ميکنم به من هم بدهد تا به دوستانم نشان بدهم. فيلم را ميگيرم و ميگويد شما معلمم بوديد. ميشناسمش. فيلم پرواز را در صفحهي شخصيام به اشتراک گذاشتهام، دوست داشتي ببينش.
پ.ن. دانشآموزم نرجس حسيني بود که خوب به خاطرم ماندهبود که سال کنکور مادرش را از دست داد و نگرانش بودم. چقدر موفق و شاد ميبينمش، مربي اريال است الان. افتخار ميکنم، به صفحهي او هم سر بزن، حتما الهامبخش خواهد بود.